قسمت پنجم

 ازدواج سفید خوبه یا بد
سالومه:
درود عزیزان همراه. / سالومه هستم به اتفاق سیناجان / خوشحالیم که با برنامه ی ترش و شیرین زندگی / در خدمت شما هستیم.
امروز یه متنی رو توی روزنامه خوندم که خیلی فکرمو مشغول کرده.
سینا:
چی بود خب !
سالومه:
ازدواج سفید
سینا:
خب ! تا حالا نشنیده بودی مگه !
سالومه:
چرا شنیدم./ اما اصلا فکرشو نمی کردم تا این حد جامعه اینجوری باشه.
سینا:
چجوری یعنی ؟ خب ازدواج سفیده دیگه/ / یعنی پسر و دختر بدون ازدواج قانونی و رسمی / زیر یک سقف با هم زندگی می کنن / حالا توی جامعه ی ما ازدواج غیررسمی درست نیست و ممکنه مشکلاتی رو برای پسر و دختر به وجود بیاره.
سالومه:
آره می دونم / این مسئله توی جامعه ی ما به رسمیت شناخته نمیشه و فرهنگ ما قبولش نداره / بعضی ها هم بهش “ازدواج سیاه” میگن. / چون ریسکش خیلی بالاس.
سینا:
تازه ازدواج بنفش هم داریم./ می دونستی اینو؟
سالومه:
چیییی ازدواج بنفش؟ ! / این دیگه چیه !
سینا:
منم فقط اسمشو شنیدم . / فکر کنم به این ازدواجای صوری بین دختر پسر میگن./ فکر کنم همینه که به شکل قانونی ازدواج میکنن / اما بین خودشون مصلحتی تصمیم میگیرن که هیچ مهر و محبتی با هم نداشته باشن.
سالومه:
عجب! / به حق چیزای ندیده و نشنیده.
سینا:
( با لبخند ) آره بابا. / تو این دنیای عجیب غریب / باید انتظار هر چیزی داشته باشی.
سالومه:
به نظر تو ازدواج سفید خوبه یا بد!

سینا:
من فکر می کنم یه ریسکه./ اما خیلیام میگن نه / خیلیم خوبه.
مثلا میگن اگه دو نفر با هم ازدواج سفید کنن و بعدش بخوان از هم جدا بشن / دیگه اون درگیری های قانونی و دادگاه رفتنا و دنگ و فنگا رو نداره
یا مثلا میگن طبق قانون / ازدواج برای هر دو نفر مسئولیت های قانونی زیادی داره / مثلا مرد وظایف مالی زیادی داره / اما تو ازدواج سفید لازم به این حرفا نیست.
سالومه:
به نظر منم هر کی یه انتظاری از ازدواج داره / اگه دو نفر ازدواج سفید و انتخاب کنن / دیگه نمی تونن رو مسئولیت ها و اینکه چه انتظارایی از هم دارن خیلی حساب کنن . و این مساله بعدا باعث اختلاف و مشکل بشه .
سینا:
اما شاید دلایلی وجود داره که هر چی میگذره / گرایش به زندگی مشترک بدون ازدواج هر روز داره بیشتر و بیشتر می شه./ چیزهایی که ممکنه پسر و دختر ی با فکر کردن به اونا تصمیم بگیرن تا با ازدواج غیررسمی با همدیگه زندگی کنن. / میدونی چرا ؟!
ازدواج سفید هزینه ها رو کم می کنه چون هزینه زندگی کردن دو نفر با هم زیر یک سقف / کم تر از هزینه زندگی کردن اونا به صورت جداست.
ازدواج سفید / طلاق نداره ./ بالا رفتن آمار طلاق باعث شده که جوونا از ازدواج کردن به صورت رسمی بترسن و نخوان ریسک طلاق گرفتنو قبول کنن.
سالومه:
تازه یه چیز مهم تر / این سنگین بودن هزینه ازدواج رسمی و مراسم های اونم هست./ از طرفی هم درآمد جوونا نسبت به این هزینه ها کمتره و خیلی از اونا نمی تونن مراسم بگیرن.
سینا:
آره واقعا . / پول کجا بود ./ توی جامعه ی ما ازدواج سفید به عنوان ازدواج رسمی شناخته نمی شه./ این مسئله باعث می شه اگه یه جوونی بخواد انتخاب ازدواج سفید داشته باشه / یا مجبور میشه این مسئله رو از جامعه مخفی کنه و یا با قضاوت های منفی جامعه روبرو میشه./ که به نظر من هیچکدام از اینا خوب نیست.
سالومه:

بذار برات بخونم تو روزنامه چی نوشته شده .

(همان متن اصلی روزنامه ) :

نوشته : بعضی زخم‌ها را هر زمان که بشکافی باز چرکش بیرون می‌ریزد / عفونتش به همه جا می‌پاشد و دوباره همه‌چیز مثل روز اول می‌شود. / برای گفتن بعضی جمله‌ها نفس عمیق می‌کشد./ یک جایی زیر پوستش لابه‌لای استخوان‌هایش تیر می‌کشد.// وقتی می‌پرسم مگر نمی‌گویی اولش همه چیز خوب بود ؟ پس چرا آنقدر زود همه چیز خراب شد؟ وقتی از ارتباطش می‌پرسم و او می‌گوید که فکر می‌کند از او سوء‌استفاده شده نفس عمیق می‌کشد// کم می‌آورد و صریح می‌گوید: «می‌شود دیگر در این باره حرف نزنیم؟ واقعا حالم دارد به هم می‌خورد.
تانیا یکی از دختران این شهر است که دانشجوی خوب دانشگاهش بوده./ سه ترم معماری خوانده / در مقطع ارشد شرکت کرده / اما زندگی ناچارش کرده که انصراف بدهد./ یکی از دختران این شهر که از شهری دیگر به تهران آمده و قرار بوده حسابی زندگی کند// به سبک و سیاق چیزی که فکر می‌کرده / همان‌قدر رمانتیک و عاشقانه / شبیه فیلم‌های هالیوودی موردعلاقه‌اش/ اما حالا توی تنهاییش سیر می‌کند با زخم‌هایی که وقتی درباره‌اش حرف می‌زند دوباره چرک می‌کند و دوباره عفونتش به همه جا می‌پاشد.
سینا / خوابت برده ؟ ! / عههه دارم برات روزنامه میخونماا.
سینا:
نه عزیزم ./ من فقط چشامو بستم تا حس همدردی کنم باهاش.
سالومه :
عععع / مگه من باهات شوخی دارم سینا ./ بذار بخونم دیگه . حس آدمو می پرونی ./ عههه./ کجا بودم !؟ / یادم رفت. / وایسا ببینم!

آها اینجاست . / ععع سراغ تانیا که این روز‌ها در یک آرایشگاه زنانه کار می‌کند و می‌گوید دیگر به هیچ کسی اعتماد ندارد / رفته‌ایم. روایت زندگی تلخ این دختر ۲۸ ساله را در ادامه می‌خوانید.
کرمانشاه به دنیا آمدم. / سال ۱۳۷۰./ خانواده مذهبی نداشتم / اما سنتی بودند. / ساعت ورود و خروجم برایشان خیلی مهم بود./ آدم گاهی دلش می‌خواهد بعد از کلاس با دوستهایش برود بیرون / چیزی بخورد./ تفریحی بکند. / برای همین مجبور شدم از کلاس‌های دانشگاهم بزنم که بتوانم حداقل کمی با دوستانم بیرون بروم. / مادرم برای این کار دلیل هم داشت / مدام می‌گفت جامعه بد است و ممکن است تو هم بد شوی!
سینا:
خب راس میگفت دیگه.
سالومه :
نه بابا سینا این چه منطقیه !؟

حالا بذار بقیشو بخونم . / میشه اینقدر وسط خوندنم نپری؟ /
با یکی از خاله‌هایم خیلی دوست بودم. / از خانه زدم بیرون و رفتم خانه خاله‌ام ماندم./ راستش من با حرف‌های خاله‌ام از خانه زدم بیرون./ یکبار داشتیم با هم حرف می‌زدیم./ من از مادرم گله می‌کردم. / خاله‌ام می‌گفت وقتی به تو هیچ احترامی نمی‌گذارد / تو چرا به خودت هیچ احترامی نمی‌گذاری و اجازه می‌دهی اینطوری اذیتت کند./ شاید اگر آن روز خاله‌ام این حرف‌ها را نمی‌زد و به جایش من را به راه درست و راست هدایت می‌کرد / من دست به چنین کاری نمی‌زدم// / ولی حرف‌های خاله‌ام حسابی مرا بهم ریخت. / از خانه بیرون زدم و یک هفته خانه خاله‌ام ماندم تا اینکه پدرم دنبالم آمد و گفت به خاطر من برگرد. / هرچه باشد مادرت است و بیشتر از هرکس صلاح تو را می‌داند و من هم برگشتم.

وقتی فهمیدند با کسی رابطه دارم / پدرم یک هفته با من حرف نزد بعد هم که به حرف آمد گفت: «دیگه اسممو نیار» / اما مادرم همه جوره بحث را بالا کشید./ کلامی و غیرکلامی همیشه با من درگیر بود./ می‌گفت دیگر اجازه نمی‌دهم به دانشگاه بروی / باید انصراف بدهی! / خودم هم کار‌های انصراف را انجام می‌دهم. / من آن موقع دانشجوی ممتاز دانشگاه بودم. / من هم داد و بیداد می‌کردم که من عاشق درس و رشته‌ام هستم و شما هم نمی‌توانید جای من تصمیم بگیرید./ خاله‌ام پشت مرا گرفت و دوباره رفتم به خانه‌اش و این بار دو هفته آن‌جا ماندم./ خاله و مادرم رابطه چندان خوبی باهم ندارند / مثل بعضی خواهر و برادر‌ها از بچگی بین‌شان کینه است./ مادر زن برادرم هم بود و قصه را کمی پیچیده تر می‌کرد./ دست آخر قرار شد یک جلسه بزرگ خانوادگی برای رسیدگی به وضعیت من تشکیل شود./ از این جلسه‌ها که ریش سفید و بزرگتر‌های فامیل دور هم جمع می‌شوند./ تصمیم این جلسه هم بر این شد که من بگویم غلط کردم و آدم می‌شوم و هر چیزی مادرم بگوید بگویم چشم / تا اینکه برگردم خانه.
سینا:
(زیر لب گفته میشه) هیچی بابا / امروز از ناهار خبری نیست .
سالومه:
شنیدم چی گفتی کلک ! / چرا ناهار آماده س ./ از دیشب آماده کردم / فقط باید آقا باید زحمت بکشه گرمش کنه..
سینا:
چه جوریه ؟ ! / خیلی جاها باید بشنوی نمی شنوی / حالا یه پچ کردم شنیدی!

سالومه:
بذار بقیشو بخونم . / با «پژمان» توی کافی‌نت آشنا شدم./ من داشتم پروژه دانشگاهم را انجام می‌دادم و او هم داشت کار‌های آزمون جامع دکترایش را انجام می‌داد./ آنجا سر همین چیز‌ها سر صحبت باز شد. / من معماری می‌خواندم و او مکانیک می‌خواند./ اوایلش فقط می‌خواست برای پایان‌نامه کمکم کند / اما رابطه‌مان کم کم بیشتر شد. / من به چشم یک دوست نگاهش می‌کردم و برای همین از وضعیت زندگی‌ام برایش می‌گفتم تا اینکه پژمان به من پیشنهاد داد باهم زندگی کنیم./ بعد از پیشنهاد پژمان / یک روز آمدم تهران تا با دایی‌ام در این رابطه صحبت کنم. / دایی‌ام موافقت کرد و قرار شد حمایتم کند./ پدرم گفت فقط یک شرط دارم و شرطش این بود که ما صیغه محرمیت بخوانیم. / دایی‌ام گفت این ماجرا با من! / اما هیچوقت این صیغه خوانده نشد و دایی‌ام به راحتی مساله را پشت گوش انداخت./ پدر و مادرم خیال می‌کردند ما به هم محرم شدیم و من تهران ماندنی شدم تا با پژمان زندگی کنم.
رابطه ما مثل همه رابطه‌ها با شمع و گل و هدیه و خیلی رمانتیک شروع شد./ آنقدر خوب که نمی‌توانید تصورش را بکنید./ با یک چمدان رفتم یک خانه نقلی / که همه چیزش برای زندگی دو نفر آدم که همدیگر را دوست دارند مناسب بود./ روز اول ناهار را بیرون خوردیم و حسابی خوش گذشت / طاقت نیاوردیم شام را هم دوباره بیرون رفتیم و خوردیم. / درست مثل فیلم‌ها بودیم./ همه فیلم‌های رمانتیک و عشق و عاشقی / اما این احساسات به ظاهر خوب فقط یک ماه بیشتر دوام نداشت! بعد از یک ماه حس و حالم تغییر کرد. همه چیز عوض شد. حس می‌کردم کسی هستم که برای نظافت خانه آن پسر آمده‌ام./ انگار آمده‌ام که همیشه خانه و زندگی‌اش را مرتب نگهدارم./ آن‌قدر یک ماه اول به من خوش گذشته بود که حرف‌های پدرم و محرم شدن‌مان برایم خیلی اهمیت نداشت./ بعد‌ها هم وقتی هربار به پژمان می‌گفتم بیا عقد کنیم / می‌گفت این کاغذبازی‌ها چه اهمیتی دارد؟ / ما باهم خوبیم./ همدیگر را دوست داریم و بقیه‌اش هیچ اهمیتی ندارد!
سینا:
عجب!
سالومه:
هیچوقت نفهمیدم پژمان کارش چیست و چه کار می‌کند. / هربار که می‌پرسیدم می‌گفت چه اهمیتی دارد؟ / مهم این است من پول برای خانه بیاورم که می‌آورم. / من هم تبدیل به یک زن نظافت‌کار دربست شده بودم./ هیچ چیزی از او نمی‌دانستم جز اینکه دکترا دارد و یک کار‌هایی دارد انجام می‌دهد./ از خانواده‌اش هم چیزی نمی‌دانستم. / آن‌ها هم از من چیزی نمی‌دانستند./ اصلا نمی‌دانستند پسرشان دارد با دختری مثل من زندگی می‌کند. / هربار که می‌گفتم مرا با خانواده‌ات آشنا کن / فرار می‌کرد و می‌گفت: «نه الان زمانش نیست من باید قبلش با آن‌ها حسابی صحبت کنم./ چون خیلی سنتی و مذهبی هستند و عقد مرا با یکی بسته‌اند و تورا به چشم بدی نگاه می‌کنند./ من هم نمی‌خواهم اینطور باشد و برای همین فعلا صبر کنیم.»
سینا:
اوه اوه / داستان پلیسی شد.

وقتی غذا درست می‌کردم لب نمی‌زد./ می‌گفت این چیست؟ غذا را پرت می‌کرد. / به خودم می‌گفتم لابد من یک کاری کرده‌ام./ می‌گفتم تو بگو من چه کار کرده‌ام؟ بگو من خودم را اصلاح می‌کنم. / اما می‌گفت برو من نمی‌خواهم ببینمت وقتی من در خانه هستم تو برو داخل اتاق که دیگر نبینمت. / هیچوقت نفهمیدم با کسی ارتباط دارد یا نه./ چیزی از او نمی‌دانستم. / از تهران هم چیزی نمی‌دانستم. / نمی‌دانستم حتی زندگی کردن در شهر به این بزرگی و شلوغی چگونه است./ می‌ترسیدم حتی با کسی حرف بزنم. / حتی با دایی‌ام./ می‌گفتم اگر پژمان بفهمد من با کسی درد و دل می‌کنم ممکن است مرا سر به نیست کند./ مادرم درست می‌گفت که کارم و راهم اشتباه است و من هرچه می‌گذشت از خودم بیشتر بدم می‌آمد./ احساس گناه می‌کردم از اینکه وقتی می‌خواستم با پژمان زندگی کنم با مادرم خیلی بد حرف زدم.
سینا:
ای دل غافل!
سالومه:
زندگی‌ام جهنم شده بود. مدام به پژمان می‌گفتم چرا نمی‌خواهی مرا به خانواده‌ات معرفی کنی؟ / می‌گفت: چی را معرفی کنم؟ / چه کسی را معرفی کنم؟ / دختری که بدون هیچی حاضر است با یک پسر زیر یک سقف زندگی کند؟ / می‌گفتم: «من به تو تعهد دارم./ دوست داری بروم با یک پسر دیگر ارتباط بگیرم؟» / می‌گفت: «برو، راه بازه و جاده دراز » می‌دانست من نمی‌روم./ می‌دانست میان خانواده‌ام چه وضعیتی داشتم و حالا هرچه بگوید نمی‌روم./ سوءاستفاده می‌کرد./ آخری‌ها بند کرده بودم بیا برویم عقد کنیم./ هیچ‌جوره زیر بار نمی‌رفت. / به خودم آمدم دیدم دارم بدون هیچ حق و حقوقی یک مرد را‌ تر و خشک می‌کنم و جوانی‌ام را به پایش می‌ریزم./ بدون اینکه هیچ حقی در زندگی‌اش داشته باشم با مردی ارتباط داشتم که با من بد دهنی می‌کرد / تحقیرم می‌کرد و حتی یکبار از روی عصبانیت طوری توی دهانم زد که هنوز فکر می‌کنم دندان‌هایم لق شده./ حس می‌کردم دارد از همه جسمم / روحم روانم سوء استفاده می‌کند.
اگر صیغه عقد را خوانده بودیم خیلی چیز‌ها فرق می‌کرد. / شاید عده‌ای مثل پژمان بگویند چه فرقی می‌کند؟ / آدمی که بخواهد خیانت کند و نسازد همه جوره نمی‌سازد و صیغه و عقد و کاغذ جلویش را نمی‌گیرد. / من می‌گویم فرق می‌کند / چون با هیچی زندگی کرده‌ام. می‌توانستم عقدنامه‌ام را بکوبم جلوی خانواده‌اش / جلوی قانون و بگویم این آدم نسبت به من مسئول است./ اما دستم به هیچ جا بند نبود./ می‌رفتم چه می‌گفتم؟ / می‌گفتم که من همینجوری الکی حاضر شده‌ام بدون هیچ تعهدی بیایم با پسر شما زندگی کنم و الان ناراضی‌ام؟ / بقیه چه جوابی به من می‌دادند؟ / قانون برایم چه کار می‌کرد؟
سینا:
هیچی. / خود کرده را تدبیر نیست.
آره / میگه گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی / صبر کن پیدا شود گوهرشناس قابلی.
سالومه:
کم آورده بودم./ هرکس مرا می‌دید از چهره‌ام می‌فهمید چه حالی دارم. / دوباره و این بار درب و داغون و به هم ریخته رفتم خانه دایی‌ام و از احوالاتم گفتم./ آنقدر لاغر شده بودم که اصلا لازم نبود دهان باز کنم و از شرایطم بگویم. / کل امیدم پژمان بود که او هم مرا حسابی دور زده بود./ هیچ چیزی برای خودم نداشتم. حتی یک لقمه نان برای خانه نمی‌آورد که حس کنم مسئوولیتی دارد./ دوباره به خانه دایی‌ام رفتم. / دایی‌ام که همه زندگی‌اش الگوی من شده بود.
وقتی سرشکسته برگشتم توقع داشتم مادرم هوایم را داشته باشد./ توقع داشتم حالا که شکست خورده‌ام و نیازمند حمایت عاطفی‌اش هستم / حواسش بیشتر به من باشد. / چندبار خودم زبانی گفتم که من حمایت عاطفی‌ات را می‌خواهم / اما هیچ چیزی تغییر نکرد./ جز اینکه مدام می گفت: خودت کردی / می‌خواستی نکنی. / از من کاری بر نمی‌آید.
از همه مرد‌ها بدم می‌آید./ هرکسی سراغم بیاید فرار می‌کنم. / حتی اگر بگوید می‌خواهم ازدواج کنیم./ دیگر هیچ‌کسی نمی‌تواند اعتماد مرا به خودش جلب کند./ من آدمی را دیدم که دکترا داشت. / با سواد بود./ قربان صدقه‌ام می‌رفت./ دوستم داشت / اما یکماهه همه چی از هم پاشید. / دوستی و ازدواج سفید که هیچ. / ازدواجی که اسمش را بیخودی ازدواج گذاشته‌اند./ این سبک زندگی هیچ چیز نیست./ همه چیزت را می‌دهی / اما هیچ‌چیزی به دست نمی‌آوری./ یک برگ کاغذ نداری که بروی سراغ قانون ظلمی را که می‌کشی بگویی! / تازه همه هم سرزنشت می‌کنند که خودت خواستی!
سینا:
آدم دلش واسش میسوزه . / اما خودش مقصره . / وقتی داستان این دختر رو میخوندی واقعا به فکر فرو رفتم.
سالومه:
به فکر چی فرو رفتی اونوقت ؟! / میشه بگی.
سینا:
هیچی / دیدم واقعا چقدر خدا ما رو دوست داره و دلش نمیخواد ما آسیب ببینیم و فکر همه چیز و کرده
اون موقع که همه فکر میکنن ازدواج سفید / تو زمان کتاب مقدس اصلا شناخته شده نبوده و کسی هم نمیدونسته چیه / عیسی مسیح حکم هم خانگی رو داده بوده ….
در این مورد / کتاب‌مقدس خیلی روشن و شفاف / توی داستان ملاقات عیسی مسیح با زن سامری کنار چاه صحبت می‌کنه. / عیسی مسیح به این زن محبت داره و از اون می‌خواد که شوهرشو بیاره ./ بعد زن توی یوحنا باب ۴: آیات 17 و 18 می‌گه که «شوهر نداره». / عیسی مسیح پاسخ می‌ده: «راست می‌گی که شوهر نداری، چون پنج شوهر داشته‌ای و اونی هم که الان داری / شوهرت نیست./ آنچه گفتی راست است!» بنابراین / عیسی پنج ازدواج و طلاق این زن رو به رسمیت می‌شناسه./ ولی در مورد رابطهٔ فعلی اون می‌گه که مردی که اکنون با او زندگی می‌کنه شوهرش نیست. / عیسی مسیح در اینجا بسیار روشن بیان می‌کنه که هم‌خانگی به معنای زن و شوهر بودن نیست./ به گفتهٔ عیسی مسیح / شخص فقط / در صورتی همسر شماست که با شما عهد بسته باشه.

مسیحیت ازدواج رو یک پیمان مقدس می دونه که باید بعد از مراسم ازدواج تکمیل بشه و ازدواج سفید با تعالیم مسیحی مغایر هست
سالومه :

چقدر جالب و شگفت انگیز واقعا که حرفهای خدا برای همه زمانهاس …