داستان شماره 8 – 3011
” خانم دکتر رز “
من معلم مدرسه ی موسیقی شهر بودم و ساز تخصصی ام ویولن بود. پیانو رو هم خوب می نواختم. برای مدتی مجبور شده بودم ناخواسته ترک وطن کنم و باید غربت نشینی رو تجربه میکردم.
درد غربت/ رنج تنهایی/ و از همه مهمتر بیماری من.
دو سه ماه میشد که سرفه های خشک خیلی آزارم می داد. روز و شب سوزش شدید گلو و بعد از سرفه های پشت سر هم خلط خونی از ریه./
با تلفن همراه قدیمی ام چرخی تو گوگل زدم تا مهمون ناخونده ای که مدتی منو آزار میداد رو بهتر بشناسم. البته یه چیزایی از این نوع بیماری قبلا می دونستم. اما وقتی صفحات سایت های پزشکی رو مرور میکردم راستش کمی ترسیدم . برونشیت مزمن . سل. آسم . سرطان ریه . آمبولی ریه و خیلی بیماری های دیگه که میتونست مرتبط با وضعیت ناخوش من باشه .
باور مبتلا شدن به سرطان ریه یواش یواش توی ذهنم رسوخ کرده بود و پازل مبتلا شده به به این بیماری هر لحظه تو ذهنم کامل تر می شد و راهی برای فرارش هم به مغزم خطور نمیکرد.
تصمیم گرفتم توی یک بیمارستان دولتی به پزشک متخصص ریه مراجعه کنم تا شاید دارویی برای مشکل ریه ام تجویز بشه . راستش این تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم .
زمستان و هوای سرد برفی و خیابان های یخ زده و سوت و کور شهر و زوزه ی باد/ اندوه دلم رو / چند برابر کرده بود / انگار آسمون هم دلش برای من می سوخت.
به بیمارستان رسیدم . و وارد محوطه ی حیاط شدم و از باجه ی نگهبانی آدرس کلینیک ریوری رو پرسیدم…
محوطه بیمارستان از جمعیت بیمارانی پر بود که نقاب کهنه ی زندگی رو صورتشون / اونا رو هم مثل پرنده ای که تو قفس تنها مونده باشه نشون می داد. دقیقا مثل خود من.
تو اون هوای سرد زمستون بیمارها مجبور بودند صف وایستن و یکی یکی وارد بخش های مختلف درمانی بشن.. و من هم یکی از اون جمعیت بودم.
با سرفه های شدیدی که داشتم / خلاصه به قسمت پذیرش رسیدم که دو نفر خانم کم سن / با یونیفرم مخصوص پشت میز کامپیوتر نشسته بودند//
درخواست کردم تا برای همون روز/ وقتی به من بدن تا بتونم از نزدیک با دکتر متخصص صحبت کنم. خانمی که ظاهرا مسئول اصلی پذیرش بیماران بود به سادگی تقاضای منو رد کرد و با اشاره به بیماران منتظر پشت درب مطب دکتر گفت: باید قبلا از طریق سیستم از یکی از متخصصین وقت می گرفتید. امروز خیلی شلوغه و فرصتی برای معاینه شما نیست.
از شرایط بیمارستان و حال و روز خودم خسته شده بودم /
اولین نوبت خالی برای یک ماه دیگه بود ، که گرفتم
بعد بدون هیچ درخواست دیگه ای از سالن خارج شدم و به محوطه ی بیمارستان / که با برف سفید پوشیده شده بود/ رفتم // روی نیمکت نشستم و سرم رو به آسمون گرفتم و با خدای خودم شروع به صحبت کردم و این شعر حافظ رو خوندم:
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل زتنهایی به جان آمد خدا را مرهمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
موزیک
دلم به حال خودم می سوخت/. بغض عجیبی داشتم و غم و اندوه توی دلم / آزارم می داد./
سرم رو به پایین خم کردم و همونطور که به گل های بی برگ و به خواب رفته ی توی باغچه ی خیره شده بودم / داشتم به خودم /به وطنم/ و به دوری از خاک میهنم فکر می کردم. .//
دقایق می گذشت و من به این فکر میکردم که که خلاصه چه بلایی به سر من میاد.
معمولا ما آدما توی شرایط سخت زندگی مونو مرور میکنیم / و در حسرت نوشیدن جرعه ای آب از سراب این زندگی هستیم.
تو همین شرایط عذاب آور و تلخه که به سراغ خدای بزرگ می افتیم و از او کمک می خوایم. و تازه یادمون می افته که خدایی هم هست.
از نشستن روی صندلی خسته شده بودم و از طرفی هم قصد رفتن به خونه رو نداشتم.
خونه ای که هیچ کس منتظرت نیست/ خونه ای که فقط چند تا قاب اویزون شده ی روی دیوار / تصویری از خاطرات گذشته رو به یادت میاره….
اما اونجا / تو اون هوای سرد /جای موندن نبود/
بهر حال از جام بلند شدم و آروم آروم به سمت خونه حرکت کردم//
هنوز مقدار زیادی از درب بیمارستان دور نشده بودم که توی پیاده روی خیابون / دختری جوون با قدی بلند که پالتوی زیبای قهوه ای رنگی به تنش بود که چشم هر آدمی رو به خودش خیره می کرد منو صدا زد و گفت :
ببخشید اقا .. شما بیمار هستید؟ لحظه ای سکوت کردم و با خودم گفتم : منو با این دختر زیبا چه کار؟ !……. در جواب گفتم : بله. متاسفانه حالم هم هیچ خوب نیست.
دختر : میتونم کمکتون کنم؟ حدود یک ساعت می شه که شیفت کاریم تموم شد و وقتی به محوطه حیاط اومدم شما رو دیدم که روی صندلی محوطه نشسته بودی و تو افکارت غرق شده بودی . با خودم تصمیم گرفتم بیرون از بیمارستان منتظر شما بمونم تا ببینمتون.
گفتم : خیلی ممنونم خانم. اما …اما.. سرفه امان ادامه ی صحبت به من نمی داد.
دختر جوان گفت: آقا . من رز هستم و به عنوان پزشک متخصص خارجی تو این کشور دارم به مردم خدمت می کنم.. شما اصلا حالتون خوب نیست و باید خیلی زود تحت درمان قرار بگیرید.
بی درنگ با خودم فکر کردم : به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل و
در جواب دختر خانم با کمی تاخیر گفتم : خانم ! این جا کسی به کسی کمک نمی کنه و دلها سرد و سوت و کوره . دختر جوون نگاهی به ساعت مچی تو دستش انداخت و گفت : خب دیگه با من بیایید لطفا..
اون لحظه نمی دونستم چه جوابی باید بدم و بدون اینکه لحظه ای فکر کنم به همراه دکتر جوون راه افتادم و با هم به همون بیمارستان رفتیم . توی مسیر راه خانم دکتر ازم سوال کرد اهل کدوم کشور هستم و ایا بیمه درمان دارم یا نه؟ زود به بخش بیماران ریوی رسیدیم و دکتر جوون بلافاصله دستور آزمایش خون و سی تی اسکن از ریه برای من نوشت و پرستاران بخش هم خیلی سریع دستور دکتر رو انجام دادند. نمیدونستم چه اتفاقی افتاده بود. این کار بیشتر به معجزه شبیه بود . بعد از انجام ازمایش و سی تی اسکن به گوشه ای از سالن انتظار بیماران رفتم و منتظر شدم تا ببینم نظر دکتر چیه.
به یاد شعری افتاده بودم که می گفت :
زیر این هق هق بارون یه نفر تنها نشسته
یه نفر شبیه چشماش سرد و بی قرار و خسته
یه نفر که چشم خیسش پره از جاده و عابر
یه نفر پر از امید و انتظار یه مسافر
یه نفر مثل پرنده که دلش تو آسمونه
اما بالشو شکستند رو زمین باید بمونه
رو زمین باید بمونه بمونه تا بی نهایت
تا که یک روز اون مسافر بیاد و تموم شه غربت
اشک حسرت تو چشام حلقه زده بود و بجز دلتنگی و دوری از وطن و بی کسی در غربت هم بیشتر داغونم کرده بود.
بیماران یکی یکی از مطب خارج می شدند و با نسخه ای که پزشک تجویز کرده بود از سالن خارج می شدند و من همچنان منتظر نتیجه آزمایش و سی تی اسکن بودم.
خلاصه زمان انتظاری سخت تموم میشه و
خانم پرستار با لحنی تند و سرد اسم منو صدا میزنه و به سمت مطب دکتر راهنماییم میکنه. به سمت اتاق دکتر رفتم و بعد از کوبوندن درب اتاق با انگشت دستم صدایی مهربون و ملایم خانم دکتر رو شنیدم که منو دعوت به داخل اتاق میکنه. وارد اتاق شدم و با اجازه ی ایشون روی صندلی نشستم. اتاقی کوچک با کلی لوح تقدیر و مدارک عالی که به دیوار آویزون شده بود.
خانم دکتر: با لبخند …آقا….اقا ! حواستون کحاست؟! سوالی پرسیدم از شما لطفا جواب بدین.
گفتم: خیلی معذرت می خوام خانم دکتر . ببخشید میشه سوالتونو دوباره بپرسید؟ . خانم دکتر عینک رو از صورتش برداشت و گفت : متاسفانه شما به بیماری سل مبتلا شدید و باید تحت درمان باشید. مطمئنا میدونید که این بیماری با کسی شوخی نداره و خطرناکه.
خودکاری که تو دستش بود رو روی میز گذاشت و از تلفن روی میزش شماره ی مراقبت های ویژه بخش بیمارستان رو گرفت و دستور بستری شدن من/ در اون قسمت رو انجام داد. و بعد از تموم شدن صحبت تلفنی رو به من کرد و گفت : نگران هزینه ی بیمارستان نباشید..خودم حلش می کنم..
واقعا نمی دونستم این دختر جوون کجا و من کجا !!!! چه کسی میتونست اونو جلوی راه من بگذاره. نه شناختی از من داشت و نه من اونو می شناختم.. نگاهی به چشمون پر مهر خانم دکتر انداختم و گفتم : آخه خانم دکتر . چطور چنین چیزی ممکنه !!! شما منو نمی شناسید ، چرا این همه لطف و محبت به من دارید!!!
با نگاهی صمیمی و دوستانه از جای خودش بلند شد و گفت : ما انسانها وظیفه ای نسبت به هم داریم. و در کلام خدای ما محبت خیلی با اهمیته. حکم بزرگی به من داده شده و اون حکم اینه که اول خداوند خدای خود را با محبت دوست بدار و دوم این که به همسایه ات محبت کن .
و در حالی که روپوش بلند سفید رو از تنش در می آورد با خوشرویی تمام گفت : فردا صبح می بینمتون. از امروز شما توی بخش مراقبت های ویژه بستری میشید تا حالتون خوب خوب بشه. منم امشب برای شفای شما دعا می کنم. بعدش هم از اتاق خارج شد.
اون شب توی اتاق مخصوص مراقبت های ویژه بستری شدم و تا صبح شکنجه ی وحشیانه ی سرفه و درد و خونریزی ریه خوابو از چشام گرفته بود و فقط به این فکر می کردم که منظور خانم دکتر از حکم محبت به خدا و همسایه چی بوده؟ مگه خدا به محبت ما نیاز داره ؟ ! خدا که اصلا محتاج کسی نیست و در ذات خودش بی انتها و کامله..
صبح شده بود و من بی صبرانه در انتظار دیدن خانم دکتر بودم تا برای معاینه بیاد سراغم..سرفه های طولانی همچنان ادامه داشت و پرستاران بخش هم هر کاری از دستشون بر میومد انجام میدادند. بالاخره حدود ساعت 9 صبح بود که خانم دکتر جوون به سراغم اومد و نگاهی به برگه های آویزون شده ی بالای سرم انداخت و به گزارش سرپرستار بخش گوش می داد و این طور که معلوم بود داشت روی برگه ها دستور جدید دارویی می نوشت.
با نگاهی محبت آمیز و با لبخند رو به من کرد و گفت : آمین در نام قدوس خداوند زود زود خوب میشید.. به خداوند اعتماد کنید. او شفا دهندهست و همه ی ما وسیله ایم.
هنوز حرفش تموم نشده بود گفتم : خانم دکتر از کدوم خدا حرف میزنین؟ می تونم از شما خواهش کنم در موردش کمی برام توضیح بدبد؟
خانم دکتر گفت : من مسیحی هستم و خادم کلام خداوند . آمین که احوالتون کمی بهتر بشه حتما … چرا که نه .. خوشحال میشم بتونم خدمتی هر چند کوچیک انجام بدم. خب من فعلا برم به بیماران بخش رسیدگی کنم.
راستش خیلی مهر خانم دکتر به دلم نشست..اون روز به تیکت روی لباسش دقت کردم که روش نوشته شده بود دکتر رز، آخه آدم چقدر میتونه متواضع و فروتن باشه..اون هم یک پزشک متخصص !
تمام اون روز به محبت خانم رز فکر میکردم و کلا سرفه و خونریزی از ریه و سل رو فراموش کرده بودم. با خودم میگفتم من یک پناهنده هستم . پناهنده ای که حتی چند دقیقه بعدش نامعلومه. بدون پول و بیکار . تازه اگه هم کاری پیدا بشه غیرقانونیه . و اون خانم هم یک پزشکه و حتما هم خیلی پول داره..خب من اصلا نمیتونم حرفی برای گفتن به خانم دکتر داشته باشم..توی جنگ درونی با خودم بودم و ته دلم آشفته تر از روزهای قبل شده بود.
تصمیم گرفتم نامه ای برای دکتر بنویسم. از پرستار بخش یک برگه کاغذ A4 گرفتم و شروع کردم به نوشتن زندگی و گذشتم..
بی صبرانه منتظر بودم تا صبح بشه و بتونم خانم دکتر مهربون رو ببینم. حدود ساعت 10 صبح مثل روز قبل با لبخند وارد اتاق آی سی یو شد و با محبت همیشگی جویای احوالم شد و شروع به بررسی پرونده ام کرد . بعدش دستور نسخه جدید دارو ها رو نوشت و یه چیزهایی هم به خانم پرستار گفت. برای یک لحظه چشمامون تو چشم هم افتاده بود و انگار دنیای من با اون نگاه نو شده بود. از فرصت استفاده کردم و کاغذ نامه ای رو که نوشته بودم به خانم دکتر دادم و گفتم: ببخشید اگه با خط بدی نوشتم..
گفت: تو این دوره و زمونه نامه چیز ارزشمندیه، چون دیگه کسی به کسی نامه نمیده.، و با لبخند همیشگیش تشکر کرد و گفت/ حتما میخونمش /و گذاشت توی جیبش و از اتاق بیرون رفت.
دلم شور می زد و تیک تاک ساعت هم لحظه به لحظه از دکتر رز می گفت و نگاه حیران من هم به درب آی سی یو بود.
من بودم و/ انتظار و/ شمردن دقایق..
توی دنیای آهن و فولاد ، که تموم ساختمونها و قلبها سنگی شدن، وجود محبت مثل یک گل سرخ قرمز پشت شیشه آپارتمان، توجه هر کسی رو به خودش جلب میکنه
به آهستگی زیر لب شروع کردم به خوندن آواز :
لحظه ی دیدار نزدیک است .
باز من دیوانه ام مستم.
باز می لرزد دلم دستم
آبرویم را نریزی دل
لحظه ی دیدار نزدیک است.
ساعت دو بعدازظهر بود . چشم هام سنگین شده بود و انگار خواب عمیقی در انتظارم بود..اما فقط و فقط منتظر بودم تا عکس العمل خانم دکتر رو بدونم. از خانم پرستار سوال کردم : ایا خانم دکتر امروز دوباره میان؟ خانم پرستار لبخندی زد و گفت : بله. دکترها روز دوبار به بیماران سر میزنن و گفت: کمکی از من برمیاد؟ با دستپاچگی گفتم : نه نه…فقط خواستم بدونم وضعیتم چطوره!
خانم پرستار آمپولی داخل سرم ریخت و دوباره لبخندی زد و گفت : خدا رو شکر حالتون روز به روز داره بهتر میشه، بیماری متوقف شده . اما باید یکی دو روز دیگه اینجا بمونید تا بهتر بشید.
عصر شده بود و من همچنان در انتظار بودم. حدود ساعت شش عصر بود که دکتر وارد اتاق شد و با لبخند همیشگی خودش جویای احوالم شد. روی صندلی نشست و کاغذ نامه رو از جیبش درآورد و نگاهی به متن نامه کرد. بعدش از توی کوله پشتی کوچیک قهوه ای رنگش یه کتاب بیرون آورد و گفت: این کتاب هدیه ی من به شماست.. عشق حقیقی و قوت من/ تو این کتاب هست. و با دعایی کوتاه کتاب رو به من داد و از جاش بلند شد و گفت: فردا صبح میبینمتون.
اون لحظه خیلی خوشحال شده بودم . هدیه ای از یک دوست جدید . یک فرشته ی آسمونی. روی جلد نوشته بود، کتاب مقدس
با اینکه خواب منو کلافه کرده بود شروع کردم به ورق زدن کتاب تا ببینم موضوع و متن کتاب چیه.
در ابتدای صفحه اول هم یادداشت کوتاهی با خط دکتر نوشته شده بود : بروید و همه ی امت ها را قوم من سازید.
اون شب رو تا صبح به راحتی خوابیدم و صبح زود با خوشحالی بیدار شدم و همین طور که روی تختم نشسته بودم شروع کردم به خوندن کتاب مقدس. اون روز خانم دکتر صبح زود بیمارستان اومده بود و بعد از معاینه بیماران به اتاق آی سی یو اومد. با دیدن دکتر کمی خودمو جمع و جور کردم و همین طور که کتاب مقدس تو دستم بود سرم رو پایین انداختم و سلام کردم.
دکتر مثل روزهای قبل با گرمی جواب سلام منو داد و جویای احوالم شد. بعد از یکی دو دقیقه هم به خانم پرستار گفت ک ایشون امروز از آی سی یو مرخص بشه و ببریدشون به بخش عمومی. و با نگاهی محبت آمیز و لبخندی همیشگی از اتاق خارج شد.
احساس می کردم توی دلش می خواد چیزی به من بگه . شاید داستان زندگی خودش و شاید درس زندگی برای من. ..بعد از دو ساعت خلاصه منو به بخش عمومی منتقل کردند . اتاق 23 تخت شماره 2 . کنار من پیرمردی روی تخت دراز کشیده بود و ماسک اکسیژن هم روی صورتش رو پوشونده بود. اتاقی کوچک با دو تخت .یک یخچال کوچک و یک کمد خیلی کوچک که می شد وسایلمون رو توش جا بدیم.
دوباره کتاب مقدس رو باز کردم و به مطالعه ادامه دادم. کتاب عجیبی بود. سراسر تاریخ زنده و گواه بر وجود خدایی بزرگ. جمله به جمله ی کتاب پر از عشق و محبت بود. با خودم عهد کرده بودم تا آخر کتاب رو مطالعه کنم.
دو روز به همین منوال گدشت.
روز سوم طبق معمول منتظر دیدار شدم/ حدود ساعت 9 صبح خانم دکتر مهربون وارد اتاق شد. نگاهی به گزارش آویزون شده ی روی دیوار انداخت و گفت: خب دیگه امروز باید مرخص بشی و بریم خونه ی ما
با تعجب گفتم : خونه ی شما؟؟!!!
با لبخند سرشو تکون داد و گفت: بله . خونه ی ما. نمیدونستم چه جوابی باید می دادم . یواش یواش خودمو آماده کردم تا با خانم دکتر از بیمارستان خارج بشم. ساعت دوازده به اتفاق هم از بیمارستان خارج شدیم . منتظر بودم تا رز با اتومبیل گرون قیمتی بیاد و سوار اتومبیلش بشیم.. گفتم خانم دکتر اگه اجازه بدید من مزاحمتون نشم و با اتوبوس بیام. شما آدرس بدید من خدمت می رسم.. رز خندید و گفت : اتفاقا منم با اتوبوس رفت و آمد می کنم. . سوار اتوبوس شدیم و با گذشتن از چند خیابون خلاصه به خونه ی رز رسیدیم..یک خونه ی معمولی و ساده. واردخونه شدیم. مادری با پیراهن سفید و گل های قرمز که روی ویلچر نشسته بود به استقبال ما اومد و دو تا دختر بچه ی هفت هشت ساله هم گوشه ی اتاق مشغول بازی بودن. سلام کردم و اجازه خواستم تا روی صندلی که کنار اتاق بود بشینم. رز گفت :ایشون مادر مارتا هستند و بعدش به اتاقش رفت . مادر رز شروع کرد به صحبت کرد و گفت: این دوتا بچه رو می بینی ؟ یتیم هستند و پدر و مادرشون رو توی جنگ از دست دادن . دخترم تموم حقوقش رو خرج بی بضاعت ها و کودکان بی سرپرست می کنه. زمانی که رز بیست سالش بود پدرش تصادف می کنه و از دنیا می ره. رز هم تصمیم می گیره تو رشته ی پزشکی درس بخونه و به مردم خدمت کنه. منم که مادر/ یه پام این ور دنیاست و یه پای دیگم هم اونور دنیا. ..
سراپا به حرفای مادر مارتا گوش می دادم. انگار مادر خودم بود که داره با من حرف می زنه . اروم از جام بلند شدم و به سمت مادر رفتم و گفتم: مادر اجازه میدید دستاتونو ببوسم. شما منو یاد مادرم انداختید. مادر مارتا بی درنگ منو تو آغوش خودش گرفت و گفت : تو هم مثل پسرم هستی. از خداوند بزرگ میخوام همیشه سلامت باشی.
اون لحظه لحظه ای عجیب بود. درست مثل مادر خودم به من محبت کرده بود و مهرش از صمیم قلب بود.
دوباره به گوشه ی اتاق رفتم و روی صندلی نشستم. خیره به تصویر تابلوی عیسی مسیح روی دیوار شده بودم و تو خودم گذشته و حالم رو مرور میکردم..
صدای دکتر از تو آشپزخونه می اومد که داشت با تلفن همراه صحبت می کرد..
مادر مارتا با صدای ضعیف رز رو صدا زد و ازش خواست تا زودتر به جمع ما اضافه بشه. یکی دو دقیقه بعد رز با سینی چای وارد اتاق شد / لباس ساده ای به تن داشت و آرایش ملایم صورتش به مهربونیش اضافه کرده بود.
یک استکان چای جلوی من گذاشت و روی صندلی کنار مادر نشست. منتظر بودم تا چیزی بگه.
رز نگاهی به من و مادر مارتا کرد و گفت: ببینم میتونی عشق رو توصیف کنی؟
می دونی عاشق کیه و معشوق کدومه؟
به شوخی گفتم: من اصلا خودم سینه سوخته ی راه عشقمو / مرد سفر عشق همین جا پیش شماست.
مادر مارتا لبخندی زد و در حالیکه مشغول نوشیدن چای بود گفت : نه پسرم . منظور رز این نبود. منظورش این بود که عشق حقیقی با عشق زمینی فرق داره.
رز با عذرخواهی از مادر مارتا رشته ی صحبت رو به دست گرفت و در ادامه گفت : من و شما افکارمون زمینیه. اگه بخوایم عشق رو بشناسیم باید آسمانی فکر کنیم. من عمدا شما رو به خونه ی خودم دعوت کردم که از نزدیک ببینی من به دنبال گنج زمینی نیستم. گنج من جایی هست که پدر آسمانی ما اونجاست. خدا رو شکر می کنم که این توان رو به من داده تا در روح القدس بتونم به افراد مستحق کمک کنم.
نامه ی شما رو که خوندم حس خوبی بهم داد. احساس کردم با یک انسان نجیب آشنا شدم. برای بهتر شدن حال روحیتون/ باید کلام خدا رو درک کنی و ایمان داشته باشی به خدای کتاب مقدس. ایمانت هم باید همراه با عمل باشه.
مکالمه مون حدود دو ساعت طول کشید، بعد از مادر مارتا و رز خداحافظی کردم و به خونه خودم رفتم.
در طی راه به اعمال رو رفتار روز و مادر مارتا دقت فکر میکردم و متوجه شدم که اینها ایمان دار واقعی هستن و افکار و رفتار و گفتارشون یکیه ، برای همین تصمیم رو گرفتم و فردای اون روز به اتفاق رز به کلیسا رفتیم و از همون روز قلبم رو تقدیم عیسی مسیح کردم
Leave A Comment