داستان شماره :  006 – زیتون

موضوع: محبت به دیگران

جمله کلیدی: با هم دیگه مهربون باشید

تگ: مدرسه – 

آیات: افسسیان 4:29

نویسنده: نازنین

گوینده: نازنین 

سلام سلام/ به شما قشنگای گل گلاب اینجاییم ما دوباره/ با قصه های قشنگ خدا که همسشه یه درسی داره/

گوشاتونو کنید باز/از اینجا قصه میشه آغاز

زیتون خیلی هیجان زده بود، حالا اون 7سالش شده بود و میتونست مثل همه ی بچه هایی که همیشه از پنجره تماشاشون میکرد /بره مدرسه

اخه  قرار بود صبح بره یه  مدرسه و خییییییلی بزرگ با کلی کلاس

مامانش از چند هفته گذشته بهش گفته بود که چه قدر خوبه و اون میتونه کلی چیزای جدید یاد بگیره و کارای مختلف انجام بده توش/

. اونا حتی تو خونه تمرین کرده بودن/ که یک روز کامل رو مثل مدرسه  و کارایی که زیتون باید انجام بده تا ببینن / زیتونی می‌تونه تمام روز و/ بدون چرت  زدن تا بعد از ظهر بیداربمونه یا نه؟.

 

برای رفتن به مدرسه ی جدید/ مامانش یه ظرف غذای جدید برای زیتون خریده بود، یه ظرف دوطبقه ای  نارنجی روشن/ با کلی بادکنک های رنگی رنگی روش. زیتون نمی تونست صبر کنه تا به مدرسه بره و از ظرف غذای جدیدش که خیلی دوسش داشت /استفاده کنه/.

 

صبح زود، قبل از اینکه کسی تو خونه بیدار بشه/، زیتون بیدار بودو کل شب خواب مدرسه و هم کلاسیاشو دیده بود. به اتاق مامان و باباش رفت تا ببینه وقت این شده که بره مدرسه یا نه، اما باباش بهش گفت: “زیتون دختر عزیزم/ تو راحت بخواب و حسابی استراحت کن وقتی وقت رفتن شد /مطمئن باش که من و مامان بیدارت میکنیم/ ” طولی نکشید  که زیتونبا اولین صدای باباش/ صبح بخیر/ وقت رفتن بههه مدرسه اااااسس

  چشماشو باز کرد  

همونطور که مامانش گفته بود صبحونشو خوبه خوب خورد و

سریع تر از همیشه آماده شد و اولین نفر جلوی در وایستاد

 

وقتی رسیدن مدرسه/ مامانش و زیتون به ملاقات خانم آملیا، که معلم کلاس اولیا بود رفتن. /مامان و باباهای زیادی  بچه هاشونو برای اولین روز مدرسه آورده بودن. این همون چیزی بود که زیتون تمام مدت رویاشو دیده بود، کلی هم کلاسی، یک میز چوبی قشنگ برای هر نفر/، حتی یه استخر شنی و اون بیرون کلی  زمین بازی، برای اون و دوستای جدیدش که بدون و بازی کنن/ مامانش یکم با زیتون نشست و بعد خانم آملیا شروع به تشکر از همه والدین کرد که و بچه هاشونو بدرقه کرده بودن به مدرسه آمده بودند،/ اما حالا وقت این رسیده بود که برن/.

 

وقتی مامانش رفت/، زیتون گرمای خورشید رو که از پنجره شیشه‌ای که خانم آملیا یک میز کنارش بهش داده بود احساس میکرد/، یه میز که جا برای همه چی داشت/برای کوله ی قشنگ ابیش وظرف غذای نارنجیش که بی صبرانه منتظر زنگ تفریح بود که ازش استفاده کنه/  میز کناریش دختری بود به اسم پاتریشیا./ زیتون به پاتریشیا لبخند زد وبا صدای آرومی بهش “سلام” کرد،/ اما پاتریشیا جواب سلامشو نداد و/زبونشو بیرون آورد وئ روشو کرد اونور/. اولیو از کاری که پاتریشیا انجام داده بود /عجب کرده بود/، چون مامنش بهش گفته بود که این اصلا کار خوبی نیست که زبونتو برای بقیه بیرون بیاری و مسخرشون کنی.

زنگ مدرسه/ 

این اولین باری بود که زنگ مدرسه رو که یاد یکی از کارتونای بچگیش میداخت و میشنید/سریع ظرف غذای عزیزشو برداشت و با خودش تصمیم گرفت که این دفه هموطور که مامان و باباش گفته بودن دفعه ی اولی که میخوای با کسی اشنا شی/  دستشو دراز کنه و به اون سللم کنه/ پاتریشیا دستش و گرفت و خیلی محکم فشار داد/، آنقدر محکم فشار داد که چشمای زیتون پر شد تو دو اشک غول پیکرم روی گونه هاش غلتید/.

یه لحظه انگار دیگه مدرسه ی قشنگ /سرگرم کننده نبود/ زیتون احساس تنهایی کرد و دستش خیلی درد گرفته بود/. تازه اولین روز مدرسه  بود و زیتون فقط می خواست تموم شه/.یاد حرف مامنش افتاد که بهش گفته بود/ که اگر مشکلی پیش اومد از خانوم آملیا کمک بخواد. /اولیو نمی‌دونست باید/ چی کار کنه/، اون فقط می‌خواست با پاتریشیا دوست بشه، اما اون پاتریشیا نه/.

 

خانم آملیا کلاس و جمع کرد و به آنها گفت/ که وقت ناهاره/  همه میتونن ظرف غذاهاشونو بیرون بیارن/ . زیتون به سمت کیفش رفت و ظرف ناهار جدیدش و بیرون آورد./  با دیدن رنگ نارنجی روشن و بادکنک ها لبخندی زد وسریع زیر سایه یه درخت  نشست. /ا تا جایی که می تونست غذاشو خورد اما نتونست تموم کنه/ باید میرفت تو استخر شنی و بازی میکرد /دیگه نمیتونست مننتظر بمونه/. وقت غذا خوردن تموم شد،/ همه کلاس اولیا میتونستن بعد از چند دقیقه بازی کردن /ظرفاشونو تو کیفشون بذارن/.

 

زیتون که بعد بازی  جعبه ناهار خود را جمع کرد  به سمت استخر شنی برگشت/. وقتی به اونجا رسید،/ پاتریشیا م اونجا بود و به زیتون گفت:/ «تو نمی‌تونی وارد اینجا بشی»/ زیتون  پرسید:/ «چرا که نه؟» و پاتریشیا گفت: “چون من گفتم!” زیتون خیلی ناراحت بود و تمام هیجان و ذوق مدرسه رفته و احساس میکرد که به اونجا تعلق نداره/.

 

تو خونه،/ آون شب،/ مامان و بابا /شام مورد علاقه زیتون را برای جشن گرفتن اولین روز مدرسه اش درست کرده بودن/ اما زیتون فقط با غذاش بازی میکرد و ساکت بود. بابا پرسید: “همه چی خوبه دخترم؟”  اما زیتون چیزی به باباش نگفت.  مامان: “خب عزیزم  به من و بابا در مورد اولین روز مدرسه ات بگو / چه طور گذشت/ دوست داشتی/، زیتون  شروع به صحبت در مورد اولین روز مدرسه اشو /کارایی که انجام داده بود کرد/ اما وقتی به قسمتی رسید که پاتریشیا زبون دازی کرده بود و بعدش چجوری دستشو فشار داده بود / زد زیر گریه/.

 

مامان و باباش نگاهی به هم کردن و/ سریع اومدن تا زیتون و بغل کنن/. بابا زیتون و به خودش نزدیک کرد و بهش گفت: “پس، روز سختی رو تو مدرسه گذروندی؟” زیتون فقط سرشو به علامت آره /تکون داد./ مامان و بابا به زیتون گفتن: دو تا راه وجود داره/ که می تونیم بهت کمک کنیم /این مشکل و حل کنی/ اولاً، ماما و من می‌تونیم فردا باهات به مدرسه بیاییم و با خانم آملیا در مورد وضعیت صحبت کنیم / راه حل دومچیکار باید بکنی/ اگر پاتریشیا یا هر کس دیگه ای/کاری رو انجام داد که  باهاش  راحت نبودی/./اگر کسی اذیتیت کرد یا رفتار خشن داشت/. وقتی کسی چیزی رو انجام می ده یا می گه خوب نیست و  دوست نداری،/ باید با صدای محکم بهش بگیید: “بس کن! من از کاری که انجام می‌دی خوشم نمی‌آید/یا تو نمیتونی منو اذیت کنی.» از من دور شو». /زیتون که حالا بهتر شدنه و بود آروم شده بود/ درس اولین روز مدرسه شو به خوبی یاد گرفته بود و میدونست / که تو اینجور موقع ها چه جوری رفتار کنه/ و از ته دلش برای پاتریشیا دعا کرد و از خدا خواست که یه روز اونم مهربون بشه و با هم دوست بشن

بله/ عیزای دوست داشتنی من/ بعضی موقع ها امکان داره شمام با کسایی مثل پاتریشیا که رفتار خوبی ندارن /روبه رو بشید/ گر این اتفاق برای شمام افتاد/، حتما با یک بزرگتر/مامان و ئباتون/ معلمتون   که دوسش دارید صحبت کنید

اجازه ندید هیچ حرف بدی از دهن شما بیرون بیاد/، بلکه فقط آن چیزی  که برای خوبی ومهربونی وممحبت کردن به دوستاتونو و دیگرانه/ من مطمینم که

شما1عزیزای خدا ی آسمون/ببای هممون/ همیشه به حرفاش گوش میکنید و همدیگه رو خوشحال میکنید و حرفای خوب خوب میزنید.افسسیان 4:29