” آقا بزرگ  وارطان “

    سی سال قبل ،   جنگ ایران و عراق  حدود سه چهار سالی بود که تموم شده بود و آرامش نسبی توی شهر حاکم بود. زندگی ما هم مثل زندگی خیلی از خانواده های دیگه  ساده و به دور از تجملات و توقعات بود. پدر که شغلش معماری بود باید هر روز صبح به کارگاه می رفت و تا عصر توی کارگاه با بقیه همکاراش کار می کرد و عصرها هم با دستمزدی ناچیز که می گرفت  احتیاجات روزانه زندگی رو تامین میکرد

  مادر هم که از درد آرتروز دست سال ها بود رنج می برد با چرخ خیاطی قدیمی و پر سر و صدایی که داشت  گهگاهی از همسایه ها سفارش دوخت لباس میگرفت و برای اینکه کمک خرج پدر در تامین هزینه های زندگی باشه مجبور بود در طول روز کلی از وقت خودشو برای دوختن و آماده کردن لباس ها بذاره. واقعا زندگی در اون زمان خیلی سخت و طاقت فرسا بود. شب ها باید جلوی تلویزیون  سیاه و سفید که فقط دو تا شبکه تلویزیونی داشت می نشستیم و به اخبار توجه می کردیم تا شاید از طرف  دولت وقت  کوپن مواد غذایی مثل روغن  گوشت قرمز پنیر تخم مرغ و قند و شکر  اعلام بشه و از صبح فردا باید می رفتیم به صف طولانی  تا به نوبت بتونیم اون کالای مصرفی خوراکی رو تهیه کنیم.

    در اون زمان  خبری از لوله کشی گاز توی خونه ها هم نبود و برای پخت و پز غذا باید از کپسول گاز استفاده می کردیم و برای گرم شدن فضای خونه هم یا باید از بخاری برقی استفاده می کردیم و یا از بخاری نفتی. تهیه نفت هم خصوصا توی زمستون سرد خیلی سخت و دشوار بود و باید ظرف های پلاستیکی بیست لیتری مخصوص نفت رو به تنها جایگاه پمپ نفت و گازوییل می بردیم که حدود سه کیلومتر با خونه ی ما فاصله داشت و باید ساعت ها در نوبت دریافت سهمیه نفت منتظر میموندیم تا بتونیم سوخت مورد نیاز خونه ی خودمون رو تهیه کنیم. 

    خونه ی ما توی یه محله بزرگ و با صفای قدیمی بود که خونه های  محله هنوز بافت قدیمی خودشونو حفظ کرده بودند و هنوز درختان بلند جنگل های تپه های اطراف شهر از دور نمایان بود. اهالی محله ما هم مسیحیانی سخت کوش بودند و در تمامی شادی ها و غم ها با هم شریک می شدند و هیچ وقت هم دیگه رو تنها نمیگذاشتند.

 انگار همه ی اهالی محل از یک خانواده بودند. عصرها  پسرها و دخترهای جوون محل  توی حیاط آقا بزرگ وارطان جمع می شدیم و با گفتن جوک و قصه و معما و بازی با طناب و توپ  خودمونو سرگرم می کردیم و بعد از بازی هم آقا بزرگ وارطان برای همه ی  بچه ها حرف های شیرین از مسیحیت می زد و به بچه ها نصیحت می کرد. تقریبا همه ی اهالی محل عصر روزهای یکشنبه توی کلیسای خونگی خونه آقابزرگ وارطان جمع میشدیم و با سرود و دعا و پرستش و با  شادی خدا رو می پرستیدیم. و بعدش اقا بزرگ موعظه خودش رو انجام می داد.

    آقا بزرگ شخص معتمد محله ما بود و هر کسی مشکلی داشت اول با آقا بزرگ در میون میگذاشت. کارش کشاورزی بود و باغ و زمین کشاورزی زیادی داشت و هر سال هم کلی از درآمد خودش رو به فقرا و کودکان یتیم می بخشید. همسر آقا بزرگ ،  سارا خانم هم زن خوش برخورد و مهربونی بود و با دست پخت آش خودش توی محل معروف بود.

    اون زمان ها اصلا خبری از چشم و هم چشمی و توقعات بالا و تجملات و ادا های امروزی نبود و همه  به اندک داشته هاشون  قانع بودند. واقعا کسی اصلا به دنبال این نبود که توی حساب بانکیش کلی پول داشته باشه و یا مثلا صاحب  فلان اتومبیل پیشرفته خارجی باشه.. اگه یکی از اهالی محل مریض می شد کل جوونای محله برای یاری اون خانواده متحد می شدند و هر کاری از دستشون بر می اومد انجام می دادند.اون موقع ها صداقت بود و دوستی و مهر و محبت و عشق.

   راستش رو بگم من هم مدتی بود که دل باخته ی سوزان  شده بودم. سوزان دختر نجیب – مهربون و یه مسیحی نمونه بود که اهالی محل به هش احترام می گذاشتند.

    یکی از همون روزها  آقا بزرگ همه ی جوونای محل رو به کلیسای خونگی دعوت کرد و از بچه ها خواست تا در مورد رابطه خودشون با خدا حرف بزنند و  اینکه چطور میتونند خدای نادیدنی رو با چشم دل ببینند. هر کدوم از بچه ها یه جور جواب منطقی و درست می دادند. من که کنار آرمیک و سوزان  ساکت نشسته بودم . مثل همیشه داشتم به سوزان فکر می کردم و  اون لحظه در دعا بودم که  بتونم  با سوزان ازدواج کنم  که  یه هو  سوزان با پای خودش ضربه ی محکمی به پای من زد و خیلی آروم و با تعجب و بی اونکه کسی صداشو بشنوه  گفت : اندی حواست کجاست ! آقا بزرگ با شماست. لطفا جواب بده. من  از این ضربه دردناک سوزان به خودم اومدم و از جای خودم بلند شدم و با دعایی شروع کردم به حرف زدن و گفتم: خدای قادر مطلق خودشو در کتاب مقدس  و عیسی مسیح آشکار کرده و کلام خدا زیباترین نمونه کشف حقایق خداونده.  البته خداوند مهربون  زیباییهای خلقت خودش رو هم در طبیعت زیبا بنا کرده و ما آدم ها باید شکر گزار خالق خودمون باشیم و بعدش  کمی سکوت  کردم و  با نگاهی که به سوزان انداختم گفتم خدای ما زیبایی خلقت خودش رو به یکی داده که این جا توی جمع ما هست و اون کسی نیست جز ..جز…  چشمان سوزان یه لحظه به چشمان من گره خورد و با اشاره دست آروم گفت: اندی تو حالت خوبه؟؟؟ و ناگهان صدای خندیدن بچه ها فضای کلیسا رو پر کرد.

 آقا بزرگ مثل همیشه با مهربونی وملایمت لبخندی زد و گفت: امین..عزیزان من! خدای کتاب مقدس خدایی نیست که اون دور دورا باشه و منتظر این باشه که من و شما گوسفندی قربونی کنیم و ازش بخوایم ما رو ببخشه.

 خدای ما خدایی نیست که برای گرفتن رضایتش شرط بگذاریم. خدای ما خیلی به ما نزدیکه. خدای ما توسط روح پاکش با من و شما در ارتباط هست. این خدا وجود من و شما رو میخواد و محبت و مشارکت روزانه ما رو میخواد. عیسی مسیح یکبار و برای همیشه کفاره گناهان ما رو پرداخت کرد. و این گناه همون دوری و استقلال ما آدما از خدای قادر مطلق بود. بچه ها ،  عیسی مسیح لحظه به لحظه در کنار شماست و باید شاگردان خوبی برای مسیح باشید و رابطه خودتون رو با خداوند خیلی قوی کنید. آمين

   آقا بزرگ وارطان بعد از تموم شدن حرف هاش به سمت من و سوزان نزدیک شد واز ظرف میوه ای که روی میز بود  سیب قرمز آبداری برداشت  و به سمت من و سوزان اومد و گفت :عزیزان من  این سیب ها نوبری درختان باغ میوه هست و سیب  رو به سوزان داد و  و دو دستش رو به سوی آسمون بلند کرد و پس از خوندن دعا دستان گرم خودش رو روی سر من و سوزان گذاشت مجددا شروع کرد به خوندن دعا..من که از سوزان  عصبانی بودم دندونامو به هم فشار می دادم و زیر چشمی و با اخم نگاش می کردم . اما سوزان چشماشو بسته بود و با لبخند به دعای آقا بزرگ گوش می داد.

   اون روز روز خیلی به یاد موندنی برای من و سوزان بود. آقا بزرگ من و سوزان  رو به عنوان شریک زندگی هم به بچه ها معرفی کرده بود و من از خوشحالی پریدم تو بغل آقا بزرگ و همون لحظه زانو زدم روی زمین و در دعا با صدای بلند  از خدا خواستم تا زندگی با حکمتی به من و سوزان عطا کنه. سوزان هم کمی خجالت زده همراه من در دعا بود تا خدای قادر مطلق ما رو در دستان خودش محفوظ نگه بداره و کمکمون کنه تا الگویی عالی باشیم برای زندگی جوونای دیگه.  

====

   روزها میگذشت و من هم در  کنار سوزان ،  سعی میکردم تا راجع به  کتاب مقدس بیشتر با مردم صحبت کنم. البته ، سوزان بیشتر وقت خودشو برای تعلیم کلام خدا به بچه ها میگذرند و یه گروه کوچیک هم تشکیل داده بود تا خونواده های فقیر رو شناسایی کنند و به اون ها کمک کنند. 

     خلاصه من و سوزان بعد از مدتی کوتاه ،  با هم ازدواج کردیم و حالا از زمان ازدواج ما سال هاست که می گذره و دو تا فرزند به نامهای دنیل و روبرت داریم که هر دوی اونا از خادمین کلیسای خداوند هستند.  دنیل علاقه ی زیادی به الهیات داره و با سوزان هر روز در مورد کلام خدا و آیات الهی کتاب مقدس صحبت میکنه. روبرت هم یه گروه پرستش تشکیل داده و  برای جلال نام خداوند ، توی کلیسا مسئولیت اجرای پرستش رو به عهده گرفته. 

   من و سوزان  ، خدا رو شکر می کنیم که تونستیم فرزندانی رو تربیت کنیم که قدم به قدم زندگی خودشون ، در کنار عیسی مسیح هستند و با او شاد هستند.