داستان شماره 13 – 3009

” آقا معلم “

    حدود سه ماه هست که معلم دوره ی ابتدایی روستایی شدم.

روستایی که،  با شهر فاصله زیادی داره، مردم زحمتکش و رنج دیده ی روستا هم با مشقت زیاد , مجبور به تامین هزینه ی زندگی خودشون هستند

.روستا از سه طرف به بیابان مشرف می شه و یک طرف  به جاده ی اصلی .  

     زمستان  بسیار سرد و سوزانی داره و عبور و مرور اهالی ده هم خیلی سخت میشه

. بچه ها هم برای اومدن به مدرسه ،  خیلی وقت ها در طوفان و بوران زمستونی گیر می کنند.

   اهالی ده خیلی خسته هستند و از بی کفایتی مسئولان  در عمران وآبادی روستا به ستوه اومدند. اصلا نمیشه در مورد وضعیت معیشتی روستاییان ، حرفی زد. و به قول معروف دیگه کارد به استخوان رسیده. اونقدر درگیر مشکلات اهالی روستا شدم که مشکلات خودم هم یادم رفت. 

   روزی از یکی از شاگردانم پرسیده بودم : جهنم کجاست؟ گفت : آقا اجازه همین جایی که ما داریم زندگی میکنیم. شاید پاسخ این بچه برای همکلاسی هایش خنده دار بود ،  اما واقعیت همینه. روستایی بدون کشت و زرع . جوانان بیکار و نگران از آینده نامعلوم .

   با خودم تصمیم گرفتم تا به فرمانداری شهر مراجعه کنم و به عنوان معلم  یک کلاس شش متری  ، حرف های خودم را با مسئول مربوطه در میان بگذارم. 

    عازم شهر شدم و وقت ملاقاتی با جناب آقای فرماندار گرفتم. در سالن انتظار نشستم و از روی میز ، روزنامه ای را برداشتم که مطالعه کنم ،  تا زمان ملاقات من و آقای فرماندار برسه.

خبرهای جالبی توی روزنامه  اومده بود. افزایش حقوق بازنشستگان ، کاهش نرخ بیکاری، ساخت و ساز مدارس، افزایش یارانه ی دولت و خیلی از خبرهای دیگه ای که انجام هیچ کدومش توی جامعه دیده نمیشه.

     مسئول دفتر، با اشاره ای  از من خواست تا به دفتر آقای فرماندار برم.

 از جام بلند شدم و به آرامی درب اتاق رو زدمم و وارد اتاق شدم.

 با سلام  خودمو معرفی کردم . جناب فرماندار عینک خودشو روی بینی جابجا کرد و گفت: بفرمایید کارتون چیه؟ گفتم: کار من تدریس به کودکانی هست که جامعه ی ما رو در آینده می سازند. هدف من تربیت و تعلیم به آیندگان ایران زمین هست. نه به دنبال میز ریاست هستم و نه به دنبال ثروت. عاشق کارم هستم و با عشق کارم رو ادامه میدم. وضعیت روستایی که من در اونجا به بچه ها درس می دم بسیار زجر آور و تاسف باره. تقاضا دارم خودتون پیگیر این موضوع باشید. این بچه ها فرزندان من و شما هستند چه فرق داره شمال و جنوب و شرق و غرب ایران، همه ایرانی اند و وفادار به مملکت هستند. امروز در این روستا فردا در روستای دیگه، باید دست به دست هم داد تا ایران رو آباد کرد. نه با دروغ پردازی و آمار دادن های نادرست.

آقای فرماندار از حرف های من کمی عصبانی شد و از جای خودش بلند شد و گفت : مسئولان نظام دارن کار خودشونو به نحو احسنت انجام میدن. لطفا اتهام نزنید. بفرمایید بیرون.

نگاهی به چشمان پر از خشم آقای فرماندار انداختم و با احترام از اتاق خارج شدم

. به محوطه ی حیاط فرمانداری رفتم و به فکرم رسید  پیش  یکی از دوستانم که مدیر اداره ی میراث فرهنگی بود  برم تا حضوری باهاش صحبت کنم.  

خودمو به اونجا رسوندم و مستقیم به اتاقش رفتم. نا گفته نمونه من و آقای رستگار همکلاسی سابق در دبیرستان بودیم و رابطه ی ما خیلی خوب بود.

 آقای رستگار با دیدن من خیلی خوشحال شد و با گرمی به استقبال من اومد. بعد از یکی دو دقیقه خوش و بش ، گفتم : آقای رییس ، کودکان من و شما ، این آینده سازان مملکت ، به طور کلی فراموش شده اند. وضعیت نابسامان مدارس در روستاها و وضعیت بد روستاییان ، رمقی برای ادامه زندگی اونا باقی نگذاشته. اگه امروز هم دست به کار بشیم برای نجات این عزیزان، بازم دیره.

آقای رستگار  ، لبخند معناداری زد و گفت: مملکت رو بر باد دادند. تمام دفینه های زیر خاک رو از کشور خارج کردند. حتی خاک مملکت رو کیسه به کیسه صادر میکنند . اما  مردم ما این طور باید در عذاب باشند. روستاهای ما روز به روز خالی تر از جمعیت میشه و جوونای ما برای پیدا کردن کار مجبور میشن به شهرهای اطراف مهاجرت کنند. تازه اینجور مسائل برای آقایون  اصلا به چشم نمیاد. متاسفانه من و شما هم  کاری از دستمون بر نمیاد چون حقوق بگیر دولت هستیم. اگه حرفی بزنیم و اعتراض کنیم میشم مجرم علیه دولت. پس بهتره که سکوت کنیم و هیچی نگیم.

نگاهی به عکس های آویزون شده ی روی دیوار اتاق آقای رستگار انداختم و بهش گفتم: اما این نشد پاسخ ! باید کاری کرد. به خاطر بچه های روستا. بچه هایی که توی یخ و سرما حتی یه دست لباس گرم تو تنشون نیست و با دمپایی پلاستیکی سر کلاس حاضر میشن. این ناعدالتی هست. این ظلم به بچه هاست. 

از آقای رستگار تشکر کردم و به سمت روستا برگشتم. موقع ظهر بود. توی راه تنها روحانی روستا رو دیدم که برای نماز به سمت مسجد می رفت. احوال پرسی کردم و از اوضاع احوال روستا براش توضیح دادم. ایشون هم  با سر حرفای منو تایید می کرد و اما هیچی نمیگفت و فقط گوش می داد. بهش گفتم : اخه حاج آقا ، شما بزرگ این روستا هستی، تا جای که من میدونم ، پنجاه  سال در این روستا زندگی کردی و کاملا با مشکلات مردم آشنا هستی ، لطفا قدم بردارید تا با کمک هم این روستا و روستاهای اطراف رو آباد کنیم.

حاج آقا ، دستامو تو دستای خودش فشار داد و گفت : من هستم تا جایی که به وجودم احتیاج باشه.  و با خداحافظی از من به راهش ادامه داد. 

به کلبه ی چوبی خودم رفتم و بعد از استراحتی کوتاه ، شروع کردم به نوشتن کارهایی که باید برای روستا و روستاییان انجام بشه. تا عصر نوشته ها رو به پایان رسوندم و  به منزل حاج آقا رفتم. دو سه ساعتی با هم در مورد مشکلات  روستاییان صحبت کردیم و قرار گذاشتیم از فردا صبح ، به طور جدی شروع به فعالیت کنیم.

صبح روز بعد کتاب مقدس رو برداشتم و بخشهایی از کتاب جامعه رو خوندم و با دعا از خونه زدم بیرون و ، به اتفاق چند تا از جوونای ده به طرف بخشداری رفتیم و از آقای بخشدار هم کمک خواستیم تا در آبادی روستا کمکمون کنه. 

آقای بخشدار هم با خلوص نیت تقاضای ما رو قبول کرد و از دوستان خیری که داشت مبلغی برای بهبودی اوضاع جور کرد. من و جوونای ده حدود یک ماه تلاش کردیم تا کمی اوضاع مدرسه ی روستا  و جاده ی روستا ، سر و سامون پیدا کرد و بعد از اون هم برای تاسیس گلخانه ی تولیدات صیفی جات دست به کار شدیم و تموم جوونای بیکار ده در اون جا مشغول کار شدند و اوضاع مردم روستا یواش یواش بهتر شد. 

یواش یواش تولید محصولات گلخانه زیاد شد و برای فروش  محصول ، باید تولیدات رو به شهرهای بزرگتر می فرستادیم. برای همین دو تا کامیون بزرگ خریدیم و هر هفته محصولات گلخانه رو مستقیم و بدون حضور دلال و  با قیمت پایین به مردم می فروختیم تا هم مردم توان خرید داشته باشند و هم محصول به فروش بره. 

حالا این روستا یکی از بزرگترین تولید کننده های صیفی جات در منطقه هست و حدود شصت نفر هم مستقیما از این واحد تولیدی درآمد کسب می کنند. 

طبق کلام خدا: بطلبید تا بدست آورید، بکوبید تا باز شود، 

، من و شما ، با تلاش و کوشش و با  کمک و هدایت خداوند میتونیم مملکتی آباد تر از دیروز داشته باشیم.  

0 replies

Leave a Reply

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *