داستان شماره 14 – 3003

” قناعت “

     بعد از کلی زحمت و مشقت  ،  با زندگی ساده ای  که داشتیم ، تونستم در آزمون  کنکور سراسری رتبه ی خوبی بیارم و از اونجایی که علاقه ی زیادی به شغل خانوادگی خودم داشتم ، کشاورزی رو انتخاب کردم و در این رشته ادامه تحصیل دادم.

     خانواده ی پدری و مادری من ، از نسل های گذشته ی خودشون تو کار زراعت و باغداری و پرورش دام و طیور بودند و خدا رو شکر وضع مالی اونا هم بد نبود و به قول معروف دستشون به دهنشون می رسید.

     من فرزند اول خانواده بودم و با پدر و مادر ،  و خواهرم که دو سالی از من کوچیکتر بود  توی روستایی سرسبز با دشت های وسیع زندگی میکردیم. هر روز صبح با صدای خروس و نغمات زیبای بلبل و قناری ، بیدار میشدیم و روزمون رو با نام خدا شروع می کردیم.

      من چهار روز هفته رو باید به دانشکده ی شهر می رفتم و سه روزی رو هم که کلاس نداشتم ، کنار پدر ، مشغول کار کشاورزی میشدم . خواهرم هم سخت مشغول درس خوندن بود و روزهاش رو با رفتن به دبیرستان و خوندن درس هاش ،  میگذروند.  با اینکه زندگی  پر زحمتی  داشتیم ، اما همیشه توکلمون به خدا بود و قانع بودیم به اندک داشته های خودمون. در واقع ابصار زندگی خودمون رو به خدا سپرده بودیم.

      چند سالی میشد که به واسطه ی یکی از دوستان مسیحی  پدر ، با مسیحیت آشنا شده بودیم و کتاب مقدس رو خیلی خوب مطالعه میکردیم. کتابی که کلام راستی و روح . مکاشفه ی خداوند  و پر از اسرار الهی…. هفته ای یک بار هم در جلسه ی کلیسای خانگی شرکت میکردیم و با خواندن سرود و دعا و پرستش ، خدا رو عبادت میکردیم. 

    یک روز پاییزی بود. هوایی تقریبا سرد و نم نم بارون پاییزی و درختانی با برگ های خزان دیده و زرد و صدای اره موتوری جنگلبان که از دور به گوش می رسید

. کمی اونطرف تر هم بوی دود چوب های  نیمه سوخته ای که خانم همسایه ، برای پختن نان در تنور انداخته بود.

     و مرغ و خروس رها شده توی باغچه ی بزرگ خونه ، حال و هوای منو برای رفتن به کلاس دانشکده ، خوشتر  کرده بود. 

     اون روز کتاب مقدس رو توی کیفم گذاشتم و از خونه خارج شدم. به خیابون اصلی رسیدم و کمی منتظر مینی بوس شدم تا به شهر برم و خودمو به کلاس برسونم. نیم ساعتی گذشت و من زیر بارون خیس خیس شده بودم تا اینکه خلاصه ،  مینی بوس از راه رسید و سوار شدم و روی صندلی دوم مینی بوس نشستم. 

 مینی بوس تقریبا خالی از مسافر بود.و  فاصله ی روستای ما تا شهر حداقل چهل و پنج دقیقه طول میکشید.

       از آقای راننده که مرد حدود شصت ساله بود پرسیدم : از مسافر خبری نیست امروز؟ آقای راننده با نگاهی به آینه بالای سرش رو به من کرد و گفت : نه جوون. کارو کاسبی بد جور لنگ شده. درآمد ها افتضاح شده . از صبح تا شب این جاده رو میرم و برمیگردم ، شاید تهش یه لقمه نونی در بیاد تا شکم زن و بچه رو سیر کنم. روزگار خیلی سخت شده . از نداری و جیب خالی دیگه خسته شدم. 

گفتم : آقای راننده ، شما به خدا اعتقاد داری؟ 

آقای راننده دنده رو عوض کرد و گفت : بله که اعتقاد دارم. چرا این سوال رو میپرسی ؟

عذر خواهی کردم و گفتم :اصلا قصد ندارم ناراحتتون کنم . فقط یه سوال بود. میتونم بپرسم حالا که به خدا اعتقاد دارید، آیا بهش اعتماد هم دارید؟

آقای راننده  نگاهش به جاده بود و هر از گاهی از تو ایینه ی بالای سرش  نگاهی  به من میکرد و جواب می داد. اینبار سکوت کرد و جوابی نداد.

 گفتم : اگه به خدا اعتماد کنید همه چی درست میشه. مطمئن باشید. توکلتون به خدا باشه.

آقای راننده بعد از شنیدن حرف های من شروع کرد به اشک ریختن و خوندن آواز..انگار دلش از دست زمونه خیلی پر بود..

آی  !  خداوندا به فریاد دلم رس ،  

کس بی کس تویی  ، مو مونده بی کس.

 همه گویند که طاهر کس نداره ، 

خدا یار مویه چه حاجت کس.

از جای خودم بلند شدم

درست کنار صندلی آقای راننده نشستم. راستش میخواستم در مورد عیسی مسیح و کتاب مقدس باهاش حرف بزنم. از اقای راننده پرسیدم : چقدر خدا رو دوست داری؟ می دونی رابطه ی من و شما با خدا چه جوریه؟ اصلا یه سوال ،  این خدایی که ازش میگی کیه؟

آقای راننده  یه دستمال از جعبه دستمال کاغذی روی داشبورد برداشت و اشک هاشو پاک کرد و در حالی که هنوز صدای بغض آلود داشت ، گفت : خدا خداست دیگه. چه فرق داره بچه جان. چه سوالات عجیبی میپرسی. !

کتاب مقدس رو از کیفم بیرون آوردم و مستقیم رفتم به بخش فیلیپیان 

توی ذهنم بود که کلام خدا در مورد زندگی خانواده ی من و امثال این آقای راننده  صحبت کرده.

به آرامی توی دلم دعا کردم و بعدش

شروع کردم به خوندن رساله ی فیلیپیان ….

.پولس رسول در این رساله اینطور گفت:

ای برادران عزیز ،  من شما را بسیار دوست می دارم و مشتاقانه در انتظار دیدار شما هستم. چون شما شادی من و پاداش زحماتم هستید. ای عزیزان من ، به خداوند وفادار بمانید.در خداوند دائم شاد باشید و باز میگویم شاد باشید.در هر کاری ازخودگذشتگی نشان بدهید و ملاحظه ی دیگران را بکنید و به خاطر داشته باشید که خداوند به زودی باز می گردد.برای هیچ چیز نگران نباشید. در عوض ، در هر شرایطی ، با دعا و التماس ، همراه با شکرگزاری ، درخواست های خود را به پیشگاه خدا ببرید. اگر چنین کنید، از آرامش خدا بهره مند خواهید شد، آرامشی که فکر انسان قادر به درک آن نیست. این آرامش الهی به فکر و دل شما که به مسیح ایمان آورده اید، راحتی و آسایش خواهد بخشید.

      فکرتان را متمرکز سازید بر آنچه راست و قابل احترام است ، بر آنچه که درست است و پاک ، بر آنچه دوست داشتنی است و قابل ستایش. به اموری بیندیشید که عالی و قابل تحسین است. هر چه از من آموختید یا از من دریافت کردید یا شنیدید یا در من مشاهده کردید، آنها را به عمل آورید. آنگاه خدای آرامش با شما خواهد بود.

     چقدر از خدا سپاسگزارم و او را ستایش می کنم که بار دیگر به کمک من شتافتند. من می دانم که همیشه در این فکر بوده اید ، اما فرصت انجامش را نمی یافتید. البته منظورم این نیست که در احتیاج بودم، زیرا آموخته ام که به آنچه دارم ، راضی و قانع باشم. می دانم در تنگدستی و دولتمندی ، چگونه زندگی کنم. رمز قناعت را در هر شرایطی آموخته ام ، چه سیر باشم و چه گرسنه. چه زیاد باشم و چه اندک.هر چه خدا از من بخواهد با کمک مسیح می توانم انجام دهم. زیرا مسیح قدرت انجام آن را به من میبخشد.با تمام اینها، لطف کردید که در مشکلاتم به کمک شتافتید.

آقای راننده  ، حسابی به آیات خداوند گوش می داد.  

     کم کم به شهر رسیده بودیم. از آقای راننده تشکر کردم و ازش سوال کردم بعدازظهر کجا میتونم ببینمش تا بیشتر باهاش صحبت کنم.  آقای راننده ابروهاشو به هم نزدیک کرد و با دست راستش با سبیل خودش بازی میکرد. گفت : ساعت حدود سه بیا ترمینال ،  مسافری اگه باشه  با مینی بوس برگردیم. قبول کردم و به سمت دانشکده رفتم. 

    حدود ساعت سه بعدازظهر خودمو به ترمینال شهر رسوندم و طبق قراری که با اقای راننده داشتم سوار مینی بوس شدم و کنار صندلی آقای راننده نشستم.  ده دقیقه ای گذشت و چند تا مسافر دیگه هم سوار شدند و آقای راننده کم کم شروع به حرکت کرد.  از کیفم کتاب مقدس رو بیرون آوردم و از ایشون اجازه خواستم در مورد کتاب مقدس براش حرف بزنم.

نیم  نگاهی به من کرد و  پاسخ داد : تو مسیحی هستی ؟ گفتم : بله.من یک مسیحی هستم و شاگرد عیسی مسیح . دوست دارید در مورد عیسی مسیح بیشتر بدونید؟  مطمئن باشید ضرر نمیکنید. 

      چند تا مسافری که توی مینی بوس بودند ، به حرف های ما گوش می دادند و آقای راننده هم حواسش  به اونا بود.  صدای ضبط ماشینش رو بلندتر کرد تا مسافرین  صدای ما رو نشنوند. گفت : ببین جوون ، برای من دردسر درست نکن. میخوام یه لقمه نون در بیارم ببرم سر سفره جلوی زن و بچه ام بذارم.

     خندیدم و گفتم : درد سر ؟ !  چرا درد سر ! مشکل همین جاست که ما آدما نمیخوایم حقیقت رو بشناسیم. همش باید میراث اعتقادات گذشتگان خودمون رو به ارث ببریم. خداوند به همه ی ما عقل داده و با شعور خودمون باید حقیقت خدا رو بشناسیم..البته که انسان آزاد آفریده شده و حق انتخاب داره.

 

اما من به شما  حقیقت رو میگم . فکر کنید و با عقل و خرد خودتون تصمیمی درست بگیرید. غیر از عیسی مسیح کسی نیست که بتونه ما رو رستگار کنه.

 چون زیر این آسمان نام های دیگری وجود نداره که مردم بتونند توسط اون از گناهان نجات پیدا کنند. در دوم تیموتائوس این طور اومده که :

این خداست که ما را نجات داد و برای خدمت خود برگزید ، نه به دلیل لیاقت ما ، بلکه به سبب اینکه پیش از آفرینش جهان اراده فرموده بود لطف و محبت خود را بوسیله ی عیسی مسیح به ما نشان دهد.

آقای راننده  که به حرف های من  با دقت  گوش می داد و مشغول رانندگی بود گفت : چه جالب، دیگه چی گفته !!!

گفتم : 

 «از درِ تنگ داخل شوید، زیرا فراخ است آن در و عریض است آن راه که به هلاکت منتهی می‌شود و داخل‌شوندگانِ به آن بسیارند./  امّا تنگ است آن در و سخت است آن راه که به حیات منتهی می‌شود، و یابندگان آن کم‌اند.

   عیسی مسیح هم فقط یک بار جان خود را فدا کرد تا به عنوان قربانی ، گناهان بسیاری را پاک کند. اما بار دیگر خواهد آمد تا آنانی را  که با صبر و اشتیاق چشم به راه او هستند ، نجات بخشد.

     کتاب مقدس رو توی کیفم گذاشتم و گفتم : تصمیم با خودتون. خدای حقیقت رو بشناسید لطفا. بهش توکل کنید و اعتماد قلبی داشته باشید. اساس زندگیتون رو به دستان پر فیض او بسپارید. شک نکنید او با شما خواهد بود.

    کم کم به روستا رسیدیم و از مینی بوس پیاده شدم و به سمت خونه رفتم. توی راه در دعا بودم که خداوند ، قلب آقای راننده رو لمس کنه تا شاید راه حقیقت براش روشن بشه.

    یکی دو روز گذشت و باز هم برای رفتن به کلاس دانشکده ، کنار جاده منتظر بودم. و از خدا میخواستم  تا دوباره اون اقای راننده رو ببینم

 از دور سرو کله همون مینی بوس پیدا شد.

    با خوشحالی  سوار شدم. آقای راننده هم با دیدن من خوشحال شد و از من خواست تا  روی صندلی کناری بشینم.

 این بار خوشحالی آقای راننده رو می دیدم و با شادی اون  ، من هم خوشحال شدم. ازشون پرسیدم : چه خبر و چه احوال ! خدا رو شکر امروز خوشحال هستید و آمین که همیشه شاد باشید.

گفت :  بعد از این که از هم جدا شدیم ، به خونه رفتم و با همسرم در مورد کتاب مقدس صحبت کردم و ازش خواستم تا بیشتر در مورد خدا و نقش خدا توی زندگی خودمون ، تحقیق کنیم. راستش رو بخوای ، بعد از شنیدن حرف هات ، خیلی فکر کردم و باعث شد به ه این نتیجه برسم. حالا هم واقعا دلم میخواد خدا رو بشناسم .

خیلی خوشحال شدم و از اقای راننده خواستم تا در جلسه ی کلیسای خانگی ما شرکت کنه و از نزدیک شاهد  پرستیدن  درست خداوند در روح و راستی باشه. توی مسیر راه خدا رو شکر کردم و هم چنان در دعا بودم برای فرزندانش که به آغوش خداوند بیان و با خدای زنده آشتی کنند. به دانشکده رسیدم و سر کلاس درس حاضر شدم. توی کلاس تمام حواسم به زندگی آقای راننده بود و اینکه چطور میتونم کمکش کنم.

     صبح روز بعد ، برای  برگزارشدن کلیسای خانگی  آماده شدم و به اتفاق خانواده ، منتظر رسیدن نو ایمانان مسیحی شدیم.  و من  بی صبرانه منتظر رسیدن راننده مینی بوس بودم . اعضای کلیسا یکی یکی از راه رسیدند و خلاصه آقای راننده و همسرش هم به جمع ما اضافه شدند. اون روز یکی از روزهای پر برکت تو زندگی من بود. بعد از مراسم کلیسا ، اقای راننده و همسر ایشون ، منزل ما موندند و با پذیرایی ساده در خدمت اونها بودیم. 

      پدر از مسیحیت و کتاب مقدس برای اونا توضیح داد و ازشون خواست تا به درجه ی یقین نرسیدند ، تصمیم نگیرند. مسیحیت ، پذیرش خدای قادر مطلق هست اون هم در روح و راستی.  و تنها عیسی مسیح هست که میتونه رابط انسان با خدای واحد باشه.

     مدت ها گذشت و آقای راننده و همسرش ، مرتب در جلسات کلیسا شرکت میکردند و کلام خدا رو هم با آگاهی مطالعه  میکردند تا این که در یکی از جلسات کلیسا ، ایمان خودشون رو به عیسی مسیح تنها نجات دهنده ، اعلام کردند. در اون روز من خیلی خوشحال شدم و برای تبدیل زندگی همه ی انسان ها دعا کردم. آمین که بشارت انجیل به تمام انسان ها برسه.

0 replies

Leave a Reply

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *