داستان 7- 3010

تغییر از شهلا به شهرزاد

”  لادن “

    بیماری سخت سرطان ریه ، مدت ها بود که مهمون پدر بود/ رنج درد و ناراحتی این مهمون ناخونده ، اون رو همراهی میکرد. دیگه دارو و درمان هم تاثیری نداشت و روز به روز حالش بدتر می شد. تا اینکه در یک روز گرم تابستون، در حالی که در قسمت مراقبت های ویژه بیمارستان تحت کنترل پزشکان بود / رخت از این دنیا می بنده و رهسپار دنیای دیگه میشه.

   اون زمان من  هجده سالم بود و بچه ی اول خانواده بودم و به همراه مادر  و خواهرم سالومه که سه سالی از من کوچکتر بود  توی یه خونه ی  اجاره ای هفتاد متری حاشیه تهران زندگی می کردیم .. پس از مرگ پدر مادر مجبور شده بود برای تامین هزینه های زندگی مون  به دنبال کار بگرده. آخه حقوقی که از اداره بیمه تامین اجتماعی ماه به ماه واریز می شد خیلی کم بود و حتی کفاف هزینه های ده روز از زندگی ما رو نمیداد. 

   هر روز به اتفاق مادر /به دنبال آگهی های جذب نیروی کار/  روزنامه ها رو جستجو می کردیم و حتی خیابون به خیابون می گشتیم تا شاید یه کاری در حد توان مادر پیدا بشه. اما به هر کجا که می رفتیم  نتیجه ای نمی گرفتیم و با ناراحتی  از اون مکان خارج می شدیم. 

یکی از روزهای تابستون  بود که شهلا خانوم و دخترش لادن  به خونه ی ما اومدند.  شهلا خانوم  از همکلاسی های قدیمی مادر بود و بعد از گرفتن دیپلم دبیرستان به روستایی در شمال رفته بود و همون جا به کار کشاورزی مشغول شده بود. 

    همسر شهلا خانوم ( آقا سالار) هم مهندسی کشاورزی خونده بود و مدیریت  کشاورزی باغ و مزارع رو انجام می داد.

   با دیدن شهلا خانوم و لادن خیلی خوشحال شده بودیم و انگار خدای بزرگ  اونا رو فرستاده بود تا در کنار هم کمی  دلتنگی ها رو فراموش کنیم. 

   آخرین باری که اونا رو دیده بودیم حدود شش سال قبل بود. اونها توی سالن روی صندلی نشسته بودند و از روستا و کار توی مزرعه و زندگی خودشون صحبت میکردند. خواهرم هم چند تا لیوان چای  به همراه شیرینی هایی که از قبل درست کرده بود آورد و روی میز گذاشت و کنار لادن نشست . هوای اتاق گرم بود و باد  پنکه ی قدیمی  که گوشه ی اتاق روشن بود فقط هوای کمی از اتاق رو به گردش در میاورد.

     غروب / شهلا خانم و مادر یواش یواش مشغول آماده کردن غذای شام شدن و سالومه هم لادن رو به اتاق خودش برده بود و من هم در اتاق خودم مشغول خوندن کتاب بودم. 

حدود ساعت 21 بوی غذا تمام خونه رو پر کرده بود. خیلی گرسنه بودم و منتظر بودم  تا مادر  برای خوردن غذا  ما رو صدا بزنه.. …

    صدای  تق تق درب اتاقم رو شنیدم  و بلافاصله صدای لادن / که گفت: سیروس جان غذا آماده شده. بدو بیا که غذا سرد میشه .

حس عجیبی داشتم. از روی صندلی اتاق بلند شدم و به آشپزخونه  رفتم . سر میز /مادر و شهلا خانم کنار هم نشسته بودند و سالومه هم در گوشه ی سمت راست میز  و  یک  صندلی کنار لادن خالی بود که من روی اون نشستم.

شهلا خانم شروع کرد به دعا کردن / دعایی که من تا اون موقع این جملات رو نشنیده بودم. 

اون از کلماتی از قبیل : خدای پدر /  رب الارباب /  صخره  نجات / خدای سرمدی و چیزهای دیگه استفاده میکرد…. برام خیلی عجیب بود .  

بعد از صرف شام  همین طور که روی صندلی  نشسته بودم به شهلا خانوم گفتم : می شه از این دعایی که قبل از شام خوندید به من هم یاد بدید.؟  

شهلا خانم  همینطور که به اتفاق لادن و سالومه و مادر مشغول جمع کردن میز شام بود/  لبخند محبت آمیزی زد و گفت: حتما سیروس جان..اما باید صبور باشی/  باید اول خدای حقیقی رو بشناسی و در دعا  بتونی با خدای خودت ارتباط صمیمانه ای داشته باشی./  

در این موقع لادن به پشت سر من اومد و با دستش به شونه من زد و گفت: آقا سیروس از فردا صبح درس رو شروع می کنیم اما الان پا شو و ظرف های شام رو بشور. 

خلاصه اون شب مسئولیت  شستن ظرف های غذا به من افتاد / بعد از شستن ظرف ها / به سالن رفتم و کنار سالومه نشستم .

مادر از وضعیت ناخوش جسمی  پدر در اواخر عمرش و مشکلاتی که تا اون روز طی کرده بودیم می گفت و شهلا خانم و لادن هم سراپا مدهوش حرف های مادر شده بودند.

بعد از صحبت های مادر  لادن ازش خواست تا برای مدتی به روستای اونا بریم و با اونا زندگی کنیم. 

یک ماه  به باز شدن مدرسه ها مونده بود و سالومه هم باید یواش یواش خودش رو برای سال جدید تحصیلی آماده می کرد. من هم که امتحان کنکور داده بودم و باید منتظر نتیجه امتحان می بودم.

خلاصه با اصرار لادن و شهلا خانم قرار شد برای یکی دو هفته تهران رو به قصد شمال ترک کنیم.

در مدت دو روز اقامت  شهلا خانم خونه ما/  برامون از آیات کتاب مقدس میگفت و آیات باعث آرام شدن روحیه ی من و سالومه  و همچنین مادر می شد. روز سوم پس از جمع کردن  وسایل سفر/ همه به اتفاق راهی لشت نشاء خونه شهلا خانوم  شدیم.

    طبیعت زیبا / جنگل و دریا / مزارع برنج و خیلی چیزهای دیگه برای من و سالومه خیلی جالب بود. 

آخه اولین بار بود که به شمال می رفتیم. 

پس از طی کردن مسافتی طولانی خلاصه به ورودی روستایی زیبا رسیدیم/ رودخونه ی بزرگی در اونجا  وجود داشت که/ زیبایی اون محل رو دو چندان کرده بود/ اونجا گله های بزرگی از گاوها رو دیدیم / و همچنین چوپانایی که زیر آسمون صاف لم داده بودن و به همراه صدای چلچله ها به نواختن نی مشغول بودن/ 

بعد از عبور از بازارچه به خونه شهلا خانم رسیدیم. آقا سالار همسر شهلا خانم که منتظر اومدن ما بود با اشتیاق به استقبال ما اومد و ما رو به داخل حیاط خونه هدایت کرد. جلوی حیاط خونه پر بود از گلهای رنگارنگ و  قسمت پشت خونه هم تا چشم کار می کرد باغ  بود و درختان نارنج.

  بعد از حدود 30 دقیقه  آقا سالار گفت: من با اجازه باید برم به کارها برسم و با یه خداحافظی بلند از خونه خارج شد . صدای روشن شدن تراکتور از حیاط به گوشم رسید. سریع از جام بلند شدم و به حیاط رفتم و با صدای بلند از آقا سالار اجازه خواستم  تا همراهش برم و کمی تراکتور سواری کنم/ که اونم با اشاره سر و حرکت دستش موافقت خودشو اعلام کرد. پس خودم رو به تراکتور رسوندم و با کمک/  تونستم روی گلگیر تراکتور بشینم. 

اولین بار بود که سوار یک وسیله کشاورزی می شدم و/ خیلی هیجان داشتم. تا غروب اون روز با تراکتور به این طرف و اون  طرف باغ  میرفتیم و از نزدیک شاهد کارهای روزانه ی کارگران زحمتکش توی باغ  بودم. 

داشت هوا تاریک میشد که به خونه برگشتیم و پس از استراحتی کوتاه شهلا خانم شروع به صحبت کرد و از زندگی عیسی مسیح  گفت و پیش گویی هایی که انبیا در مورد تولد  و مرگ  عیسی مسیح  در کتاب های عهد عتیق گفته بودند. 

در مورد دعای ربانی عیسی مسیح صحبت می کرد و این که چرا عیسی مسیح باید به روی صلیب میرفت. 

بعد به سمت من اومد  / یه کتاب مقدس به من داد و گفت: سیروس جان قوّتِ همه ی ما از کلامی هستش که در این کتاب نوشته شده/ نوشته های این کتاب غذاییِ/ برای روح ما// و ادامه داد: خداوند ما گفته: انسان فقط به آب و غذا زنده نیست/ پس/ این کتاب / کتابی نیست که فقط روخونی کنی و/ فقط یه سری از کارهاش رو انجام بدی/ بلکه درک تو از کلامه که مهمه / و مسیر درست زندگیت رو نشون میده و چراغ راهت میشه. //

 کتاب مقدس رو گرفتم و با دستام به سینم فشردمش و گفتم: مطمئن باشین / این کتاب رو خیلی خوب مطالعه می کنم و سعی می کنم حقایق الهی رو بیشتر درک کنم.//

آقا سالار هم توضیحاتی در مورد کتاب مقدس و زندگی مسیحی برای ما داد و قرار شد فردا یکشنبه همه با هم در جلسه ی کلیسای خانگی شرکت کنیم.

 صبح روز بعد به اتفاق چند خانواده از دوستای آقا سالار جلسه ی کلیسای خانگی در همون جا برگزار شد //

در ابتدا  شهلا خانم دعا کرد و / بعدش  چند سرود پرستشی از یوتیوب پخش شد/ و همه با هم شروع کردیم به خوندن اون سرودها / یه حس خوبی توی هم خوانی و جمع ایجاد شده بود که تا اون موقع اونو تجریه نکرده بودم/ بعدش آقا سالار بلند شد و همون طور که کتاب مقدس در دستش بود / شروع به خوندن چند آیه از کلام کرد و بعدش در مورد اون آیات مثالهای مختلفی زد و در انتها هم با یک دعا برای هفته پیش رو صحبتهاش رو تموم کرد // جلسه حدود ساعت 13 به انتها رسید// 

دیگه تصمیم با خودمون بود که آیا عیسی مسیح رو بعنوان منجی در قلب مون بپذیریم یا نه. 

بعد از جلسه کتاب مقدس رو برداشتم به همراه کتاب مقدسی که تو دستم بود روی بالکن خونه رفتم. حس و حال عجیبی داشتم و/ کلی درد و دل با خدایی که تازه شناخته بودمش//

پس از چند دقیقه لادن و سالومه هم اومدند و روی صندلی  روبروی من نشستند و شروع کردن به صحبت//

حس کردم سالومه میخواست چیزی بگه که کتاب مقدس رو بستم و گفتم: خواهر خوشگلم اتفاقی افتاده؟ انگار شما دوتا دارید یه موضوعی رو از من پنهون می کنید.چیزی شده . 

سالومه لبخندی زد و گفت: داداش. ما قراره این جا / توی همین باغ بمونیم و در کنار لادن اینا زندگی کنیم. 

این تصمیم مادر باز منو خوشحال کرد، چون دیگه از اون تنهایی مشکلات کمی دور میشدیم و میتونستیم توی محیطی پر آرامش/ و کم هزینه تر نسبت به تهران زندگی کنیم.

اون شب/ تا دیروقت صحبت همه اعضا خونه خلاصه شده بود در چگونگی انجام مراحل انتقال ما به سیاهکل.

بعد از یکی دو روز من و مادر و سالومه به تهران رفتیم و شروع به جمع آوری وسایل خونه کردیم. در همین زمانها بود که جواب دانشگاه اومد/ و من در رشته کشاورزی شهر رشت قبول شده بودم.

برام جالب بود که خدا چقدر خوب همه چیز رو برنامه ریزی میکنه و از پیش همه چیز رو میدونه

با خوشحالی دو چندانی که برای همه اعضای خونه بوجود اومده بود وسایل زودتر از چیزی که پیش بینی میکردیم جمع شد و با یک کامیونت به سمت سیاهکل به راه افتادیم.

تو راه بودیم که کتاب مقدس رو باز کردم و شروع کردم به خوندن

باورش برام سخت بود ولی این کتاب داشت با من حرف میزد

به محض باز کردن کلام خدا/ این آیه توجه منو به خودش جلب کرد

مزمور71: 6  (nmv)

از بدو تولد، تکیه‌گاهم تو بوده‌ای؛ از شکم مادر، تو مرا به دنیا آوردی. ستایش من پیوسته معطوف به توست!

این موقع بود که با تمام وجودم / به خدای حقیقی ایمان آوردم و اشک از چشمام سرازیر شد/ و قلبم رو به عیسی دادم.

خداوند تو همین چند روزه / خودش و معجزاتش رو به ما نشون داده بود

و برای من صبر دیگه/ معنی نداشت.

این سفر برای من یه سفری ساده نبود/ این سفر یک شروع بود/ یک تولد / یک تازگی و نو شدن همه چیز//

چون ایمان داشتم که قبل از اینکه به جایی قدم بزارم/ خدا قبل از من اونجا حاضره و همه نیازهای منو براورده میکنه

این کار تنهای تنها / از یه پدر واقعی برمیاد/ و من / دارای یک پدر قدرتمند شده بودم.

توی پوست خودم نمیگنجیدیم

و دوست داشتم فریاد بزنم و همه رو مطلع کنم

به مادر و سالومه که پیشم نشسته بودن این اتفاقات رو توضیح دادم / و رو به مادرم گفتم: مادر جونم/  تصمیم گرفتم از این به بعد پیرو عیسی مسیح باشم.

مادر که خیلی خوشحال بود/ با لبخندی که به صورت داشت گفت: خدارو شکر و جلال بر خداوند/

منم این چند وقته خیلی فکر میکنم و با صحبتهای الان تو/ منم قوت گرفتم و قلبم رو به خداوند تقدیم میکنم.

موزیک

الان 29 سالمه/ از اون روزگار حدود 11 سال میگذره/  من با لادن ازدواج کردم و دارای دو فرزند هستیم.

بعنوان مهندس کشاورزی و استادیار دانشگاه در آمد خوبی دارم و به لطف و هدایت خداوند هر چهار تایی مون /از اعضای فعالِ کلیسا هستیم/

من و لادن  از همون ابتدای زندگی خودمون تصمیم گرفتیم عیسای مسیح رو/  پادشاه قلب خودمون بدونیم و/ طبق کلام عمل کنیم/ و/ با تمام وجود بشارت انجیل رو به بقیه هم برسونیم//.حالا پس از چند سال زندگی مشترک حضور خداوند رو در زندگی خودمون به وضوح تجربه و درک می کنیم.//    پایان

0 replies

Leave a Reply

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *