داستان 5- 3008

” لورا ” 

   من کارل هستم. سی سالمه و اهل تگزاسم . وقتی ده سالم بود  پدرم  بر اثر ریزش تونل معدن زغال سنگ سخت مجروح می شه و بعد از چند روز هم از دنیا میره . 

مادر معلم ریاضیات مدرسه بود و توی اون شرایط سخت مجبور بود/ دو شیفت کار کنه.  

من و خواهرم کتی که سه سال از من بزرگ‌تر بود با، مادر  زندگی می کردیم. 

کتی از همون دوران بچگی عاشق موسیقی بود و با ویولن قدیمی که از پدر به یادگار مونده بود در کنسرواتوار موسیقی شهرمون ، هیوستون ، نام نویسی کرد و بعد از مدتی به عنوان نوازنده از مدرسه موسیقی فارغ التحصیل شد و سال هاست که توی همون مدرسه مشغول تدریس موسیقی به دانشجوهاست و در حال حاضر هم / کنار مادر که دیگه بازنشسته شده  / با هم زندگی می کنند.

    من هم بعد از اتمام دوران  دبیرستان، رشته ی مهندسی کشاورزی رو انتخاب کردم  و تا مقطع فوق لیسانس ادامه دادم / و چند سالی هست که فارغ التحصیل شدم و توی یک شرکت بزرگ تهیه بذر و نهال در کالیفرنیا مشغول کارم.

   خونه ی کوچیکی توی خیابون بورلی هیلز شهر لس آنجلس اجاره کردم و هر روز صبح از اونجا مسافت زیادی رو با اتوبوس به سمت ساختمون شرکت طی میکنم. بعضی از روزهای هفته هم برای بازدید از مزارع شرکت ، به روستایی میرم که شرکت روی حدود هزار هکتار از زمین های اون جا سرمایه گذاری کرده.

یکی از روزهای خیلی سرد زمستونی / برف سفید همه جا رو پوشونده بود و من تازه به شرکت رسیده بودم. 

اون روز مدیر شرکت به من ماموریت داده بود  تا به مزارع برم از نزدیک/  اوضاع خرابی که طوفان شب گذشته به وجود آورده بود رو / بررسی و گزارش بدم. 

    طی کردن مسیر طولانی ساختمون شرکت  تا  مزرعه اون هم توی اون هوای سرد و برفی زمستون کار آسونی نبود. 

    لورا، مدتی بود که توی شرکت کارهای حسابداری و بازرگانی رو انجام می داد. 

او دختری بود سیاه پوست با قدی متوسط و موهای بلند فرفری. این طور که خودش می گفت دارای اصل و نسب هندی بود و خانوادش از هفتاد سال قبل به آمریکا مهاجرت کرده بودند و طی این سال ها ، سختی های زیادی رو تحمل کردند. 

    تمام افراد خانواده برای امرار معاش خودشون مجبور بودند تو مزارع کارگری کنند و با دستمزد پایین که از طرف صاحب کار پرداخت میشد زندگی رو سپری کنن.

لورا هم در کنار خانواده مجبور بود سخت کار کنه  تا هزینه های تحصیل خودش رو بتونه پرداخت کنه.

او هیجده ساله بود که پدرش رو در اثر سکته قلبی از دست داد و مجبور شدند به همراه دو برادر کوچکترش بیشتر و بیشتر در کنار مادر کار کنند تا مبادا دست گدایی به سوی کسی دراز کنند.

   وقتی لورا بیست و دو سالش شده بود به اصرار مادر ، مجبور به ازدواج با  آرتور شصت ساله شد و زندگی جدیدی رو شروع کرد. 

   همسرش مردی  دائم الخمر  ،خودخواه و مغرور بود و جز خودش به هیچ کسی اهمیت نمی داد. هر شب با لورا دعوا می کرد و بعد از  فحاشی ، به میخونه می رفت و تا صبح رو اونجا  میگذروند. 

چهره ی خسته و نگران لورا توی شرکت کاملا مشهود بود و معلوم بود که تو قلبش درد عمیقی پنهان شده.

موزیک

به هر حال وسایلم رو آماده کردم و از شرکت خارج شدم//

در حالی که  دو تا دستمو توی جیب پالتوی پشمی خودم گذاشته بودم به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم  / و مثل خیلی های دیگه منتظر رسیدن اتوبوس بودم. 

مدت زیادی نگذشته بود که ، اتومبیل قدیمی قرمز رنگی در اون سمت خیابون ایستاد و با چند تا بوق ، نظر من به خودش جلب کرد. خوب که دقت کردم دیدم لورا پشت فرمون نشسته و با دست راستش داره منو به اتومبیل دعوت میکنه. 

    سریع به سمت اتومبیل رفتم و روی صندلی نشستم/ اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد / گوشه ی چشم راست لورا بود که کبود شده بود// 

    لورا  که می دونست من باید به سمت مزرعه شرکت برم ،آروم آروم شروع به حرکت کرد و گفت:  کارل، رییس به من گفت برای برآورد هزینه خسارت طوفان، همراه تو به مزرعه بیام. 

گفتم : چه خوب اما آِیا برای تو اتفاقی افتاده؟ چرا کنار چشمت سیاه شده/ لابد بازم همسرت این کار رو کرده// لورا که همینطور مشغول رانندگی بود بغض گلوش ترکید و در حالی که قطرات اشک از چشمش سرازیر بود گفت: خیلی خسته شدم. و محکم دست راستشو به فرمون اتومبیل کوبید و تا رسیدن به مزرعه هیچی نگفتم. 

بعد از رسیدن به مزرعه ، کارگران مزرعه  که مشغول مرمت گلخانه ها ی آسیب دیده بودند با گرمی به استقبال ما اومدند و من و لورا  رو تا گلخانه ها همراهی کردن  و سپس هر کدوم شروع کردیم به نوشتن گزارشهای  خودمون. 

در حین کار چند بار تلفن لورا زنگ خورد و او کمی دورتر مشغول صحبت میشد. 

    غروب شده بود و ما باید خودمونو به شهر می رسوندیم. لورا سویچ اتومبیل رو به من داد و گفت: کارل ، من حالم خیلی بده و نمی تونم رانندگی کنم و اگه امکان داره تو بشین پشت فرمون. 

من اتومبیل رو آوردم  و بعد از خداحافظی با بچه های مزرعه یواش یواش به سمت شهر حرکت کردیم. 

توی راه لورا سکوت کرده بود و به جاده‌های برفی اطراف خیره می شد. من هم هیچی نمی گفتم و فقط صدای موتور اتومبیل بود و صدای رادیوی اتومبیل که در خیلی از مسیر راه آنتن نمی داد و بیشتر صدای خش خش به گوش می رسید.

    به شهر که رسیدیم لورا گفت: کارل لطفا کمکم کن. من ، دچار بیماری سختی شدم و باید تحت درمان قرار بگیرم و شاید هم باید جراحی بشم. امروز پزشک معالجم  زنگ زد و گفت باید هر چه سریعتر پیگیری کنم و برای هزینه درمان هم سی هزار دلار باید پرداخت کنم.

     بهش گفتم: خدا بزرگه و منم هر کاری از  دستم بر بیاد ازت دریغ نمیکنم//

از اتومبیل پیاده شدم و با لورا خداحافظی کردم و سریع خودمو به خونه رسوندم. 

زیر دوش آب داغ رفتم و بعدش یه چند لقمه ای غذا خوردم . قبل از اینکه بخوام  کتاب مقدس رو برداشتم و آیاتی از کتاب مزامیر خوندم و برای لورا هم دعا کردم. 

ساعت هشت شب ضبط صوت رو روشن کردم و روی تخت اتاقم/ در حالی که دو تا دستام زیر سرم حلقه بود به سقف اتاق خیره شدم و به این فکر می کردم که چطور می تونم به لورا کمک کنم!!! سکوت بود و صدای ویولن کتی که از ضبط  صوت پخش می شد. 

    تلفن همراه رو برداشتم و به کتی پیام دادم: کتی ، بیداری؟!  / لطفا جواب بده  ! / کار مهمی دارم./ 

اما از کتی جوابی نیومد و من همینطور که به اجرای موسیقی کتی گوش می دادم خوابم برد. 

یک ساعت بعد با  صدای زنگ تلفن همراه از خواب بیدار شدم. 

کتی بود، بعد از یه احوالپرسی جانانه داستان زندگی لورا رو براش توضیح دادم. 

مطمئن بودم اگه کاری از دستش بر بیاد حتما انجام می ده و کوتاهی نمیکنه 

من هم بعد از خداحافظی با کتی از خستگی خوابم برد

    صبح که شد صبحانه ی مختصری حاضر کردم و از خونه به سمت دفتر شرکت حرکت کردم. به شرکت که رسیدم آقای مدیر توی  اتاق خودش منتظر بود تا گزارش رو تحویلش بدم. 

سلامی کردم و  گزارش رو تحویل دادم و بعد از کمی توصیف محل به طرف اتاق خودم رفتم.

خیلی ذهنم درگیر لورا بود و اون هنوز به سر کارش نیومده بود.

نگرانی ام بیشتر شد. زمان می گذشت و خبری از لورا نبود. از همکارم آنا خواستم تماسی با تلفن همراهش بگیره و اون هم قبول کرد و تماس گرفت. برادرش گوشی رو برداشت و گفت: لورا توی قسمت مراقبت ویژه بیمارستان بستری شده و اصلا وضعیت خوبی نداره،  شوهرش هم دیشب کلی کتکش زده و از خونه بیرونش کرده.

    آنا جیغ بلندی زد و شروع کرد به گریه کردن و گفت: آخه یه آدم چقدر میتونه تحمل داشته باشه…./ لحظه ی باور نکردنی بود. 

نزدیکای ظهر شده بود . با تلفن  به کتی زنگ زدم و ازش کمک خواستم، تو اون لحظه ، توی یه فروشگاه بزرگ لوازم موسیقی رفته بود تا ویولن قدیمی پدر  بفروشه / اتفاقا سازنده این ویولن، پدر بزرگ آقای فروشنده بود. 

    خلاصه کتی ویولن رو میفروشه و پول فروش رو به حساب بیمارستان واریز میکنه تا ادامه ی مداوای لورا انجام بشه.

    اون لحظه هم خوشحال بودم به خاطر این محبت کتی و هم ناراحت بودم برای وضعیت بیماری لورا.

دو روز بعد به کتی زنگ زدم و ازش تشکر کردم و نتیجه عمل موفقی که روی لورا انجام شده بود رو هم بهش گزارش دادم و گفتم اگه تو نبودی شاید امروز لورا / در بین ما نبود. 

کتی با قلب مهربونش ، لبخندی زد و گفت: کارل، من با اشتیاق این کمک رو انجام دادم. ما آدما واسطه  هستیم. این خدای بزرگ هست که روح القدس رو تو قلب و وجود تک تک فرزندانش می فرسته. مادیات امروز هست و فردا ممکنه نباشه اما من و تو باید گنج خودمونو توی آسمون پیش خالقمون ذخیره کنیم و هر روز برای بیداری روحانی خودمون دعا کنیم.

 

0 replies

Leave a Reply

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *