” مزرعه شالی “

     غروب شده بود و من باید خودمو به مزرعه شالی خودمون می رسوندم تا شب رو اونجا بمونم و شب پایی بدم تا حیوانات وحشی به مزرعه حمله نکنند و شالی های رسیده شده آماده برداشت رو از بین نبرند. فاصله مزرعه تا خونه ما زیاد نبود و شاید کمتر از پانصد متر. روستای ما زیاد بزرگ نبود و  امکانات زیادی هم نداشت. مردم روستا هم طبق عادت و روش های سنتی که از گذشتگان خودشون آموخته بودند زندگی می کردند و به اعتقادات خودشون هم خیلی وفادار بودند.

    خودمو به مزرعه رسوندم و چوب دستی که بقچه ی غذا  رو به نوکش بسته بودم از روی کولم پایین گذاشتم و یواش یواش شروع کردم به روشن کردن آتیش ‌و بعدشم دم کردن چای و تمیزی کردن کیمه که بتونم شب رو راحت اونجا بمونم. کیمه مزرعه ما خیلی بزرگ نبود و حدود شش متر مربع بود و چند تا پله چوبی به شکل نردبان هم داشت که برای ورود به کیمه باید از اون پله ها بالا می رفتیم. البته باید بگم توی شمال ، به اتاقک های کوچکی که کنار مزرعه درست می کنند  کیمه میگن.

     هوا کم کم تاریک شد و من هم شیپوری که پدر به سقف حلبی کیمه آویزون کرده بود رو برداشتم و شروع کردم به شیپور زدن تا حیوونای وحشی به سمت مزرعه نیان و هر چند دقیقه این کار رو تکرار می کردم.

مدت زیادی نگذشته بود که از دور صدای دو نفر رو می شنیدم که هر لحظه به من نزدیک تر می شد. هلال ماه هم تو آسمون با نور خودش مزرعه و زمین های اطراف رو روشن کرده بود و باد خنکی هم می وزید.

    کم کم صدا خیلی نزدیک شده بود و با کمی دقت دیدم ایمان و کامبیز  به سمت کیمه میان. من هم با صدای شیپور به استقبال بچه ها رفتم. ایمان سه سال از من بزرگ‌تر بود و از بچه های ایماندار مسیحی بود که در رفتار و کردار توی روستا بی نظیر بود و چند سالی بود که با هم به عیسی مسیح ایمان آورده بودیم. قدی بلند داشت و موهای فر. کامبیز هم چاق با قدی کوتاه و شیطون ‌و شوخ بود و تقریبا هم سن من بود.

      بعد از خوش و بش صمیمانه با بچه ها ، به داخل کیمه رفتیم و بقچه غذا رو آماده کردیم و مشغول خوردن غذا شدیم. کامبیز همین طور که لقمه بزرگی از غذا برداشته بود و توی دهانش گذاشته بود گفت: رفتیم خونه‌ی شما و راستش می خواستیم بیایم شام بمونیم پیشت و کمی باهم خوش باشیم ولی از شانس بد ما، خونه نبودی. اومدیم این جا پیشت که هم تنها نباشی و هم دلی از عزا در بیاریم.  ایمان هم طبق عادت همیشگی که داشت سکوت کرده بود و زیر لب مشغول دعا بود.

بعد از  غذا  ،  سفره ی پارچه ای  رو جمع کردم و کامبیز هم سه تا لیوان چای آماده کرد و  روی حصیر کف کیمه گذاشت و خودش هم به ستون چوبی دیوار حلبی کیمه تکیه داد. 

    ایمان هم کتاب مقدس خودش رو از کوله پشتی  بیرون آورد و شروع کرد به خوندن کلام خدا.  کامبیز با دیدن این که ایمان شروع کرد به خوندن ، با دو دستش محکم به سر خودش کوبوند و فریاد زد : ای خدااااا  خودت رحم کن.  خدا !   این جا توی مزرعه شالی هم ما رو ول نمی کنه..

    ایمان لبخندی زد و از کامبیز سوال کرد، داداش الان گفتی ای خدااااا !!!  میدونی خدا چه شخصیتیه؟!  می دونی خدای کتاب مقدس با خدای بقیه خیلی فرق داره !؟  کامبیز جواب داد: ای بابا بیخیال. خدا خداست دیگه. چه فرقی داره ! عبادت هم عبادته.  خب چه فرق داره تو مسجد باشه یا  تو صومعه و کنیسه باشه و چه تو کلیسا..بابا تو رو خدا امشب رو بیخیال شو و تعلیمت رو بگذار واسه فردا. اومدیم یه شب اینجا تو طبیعت خدا. تو رو خدا بیخیال شو.

     من که سال ها بود کتاب مقدس رو خونده بودم و با ایمان هم در مورد خدای کتاب مقدس خیلی صحبت کرده بودم خیلی دوست داشتم اون شب هم در مورد عیسی مسیح بیشتر بدونم. رو به کامبیز کردم و گفتم کامبیز جان اصلا فکر کردی چرا به این دنیا اومدیم و تو این دنیا چه باید کنیم و بعدش کجا می ریم!!! 

    کامبیز دوباره به پیشونی خودش زد و  و گفت : به ! یکی کم بود یکی دیگه هم اضافه شد. بعدشم  با شوخ طبعی همیشگی خودش و با خنده گفت: خب به این دنیا اومدیم چون بابا مامانمون خواستند ..  و تو این دنیا هستیم تا زندگی کنیم و لذت ببریم و ..ای بابا ! کسی چه میدونه وقتی که بمیره چی میشه، کدوم آدم اومده شهادت بعد از مرگ خودش رو داده! این حرف ها فقط برای ترسوندن من و شماست. بیخیال بچه ها.

    گفتم: من که میدونم ته دلت می خوای خودت و خدای حقیقی خودت رو بشناسی و میدونم از ترس خونواده خودت و بقیه روستایی هاست که ایمان نمیاری و به زبون اعتراف نمی کنی. پس بیا و امشب در کنار هم دعا کنیم و در این مبارزه روحانی هدایت خدا رو تجربه کنیم.

     ایمان یواش یواش شروع کرد از کتاب مقدس حرف زدن و از این که کتاب مقدس کلام حقیقی خداست .کامبیز هم دستش رو زیر چونه خودش گذاشته بود و خوب به حرفای ایمان گوش می داد. سکوت بود و سکوت  و فقط هر از گاهی صدای زوزه گرگ و واق واق سگ ها در روستا به گوش می رسید و صدای منقار دارکوبی که به تنه درختان حاشیه مزرعه کوبونده می شد.

     ایمان صحبت هاشو ادامه داد و گفت: خدا در کلام خودش این اطمینان رو به ما داده که حیات جاودانی داریم، و این حیات جاودانی با پذیرفتن عیسی مسیح به دست میاد. از لحظه ای که عیسی مسیح رو به عنوان نجات دهنده می پذیریم ، فرزند خدا می شیم. بچه ها وقتی برای رضایت و خشنودی خدا زندگی کنیم  خدای کتاب مقدس ما رو هدایت می کنه و زندگی موفقی داریم و خدا رو جلال می دیم. بچه ها نجات ما از لحظه ایمان آوردن به عیسی مسیح تا روز بازگشت خداوندمون عیسی مسیح ، ادامه داره.

    کامبیز روی حصیر دراز کشیده بود و همین طور که به آسمون مهتابی و پر از ستاره نگاه می کرد گفت: بچه ها من چطور می تونم خدای کتاب مقدس رو بیشتر بشناسم!  چطور باید عیسی مسیح رو شهادت بدم وقتی..وقتی… آخه میدونید پدر و مادر متعصبی دارم  و خیلی می ترسم که از خانواده طرد بشم.

     ایمان دو تا سیب از کوله پشتی خودش بیرون آورده بود و به چند قسمت مساوی تقسیم کرده بود و توی بشقاب گذاشت و به من و کامبیز تعارف کرد و برای پاسخ به کامبیز گفت: عیسی مسیح در متی . فرمود: اگر کسی مرا نزد مردم اعتراف کند که به من ایمان دارد ، من نیز او را اعتراف خواهم کرد. میدونید بچه ها عیسی مسیح این موضوع رو به دوازده شاگرد خودش  زمانی گفت که به اونا فرمان رفتن و موعظه کردن پیغام ملکوت خدا رو داد…کامبیز هم که به صحبت های ایمان خوب گوش می داد،گفت: ای بابا ! حالا یه مساله جدید اومد روی کار ..پیغام ملکوت خدا یعنی چی!؟  گفتم ببین کامبیز جان، پیغام ملکوت خدا پیغامی در مورد فیض خدا بر ایمان داران از طریق مرگ و قیام عیسی مسیح و در مورد پادشاهی خدا بر ایمان داران از طریق سلطنت عیسی مسیح در آسمون هست. و من و تو باید این پیغام رو بدون ترس اعلام کنیم. و یادت باشه دشمنان مسیح هیچ وقت نمیتونن روح یه مسیحی رو بکشند. کامبیز جان تو می تونی همون مطالبی که در کتاب مقدس درباره عیسی مسیح  گفته شده رو به مردم بگی و اعتراف کنی و اعتراف تو باید همون حقیقتی باشه که در کلام خدا اومده و نه آن مطالبی که در کتاب های مذهبی مذاهب دیگه نوشته شده. اگه اعتراف کنی که عیسی منجی همه انسان هاست هرگز از این اعتراف و ایمان شرمنده نمیشی. 

    ایمان سکوت کرده بود و با سر حرفای منو تایید می کرد و با ریختن کمی نفت شعله ی آتیش کنار کیمه رو بیشتر کرد. کامبیز گفت:  چطور می تونم به حرفاتون اعتماد کنم!؟

    لبخندی زدم و به شوخی گفتم: احتمالا دلت کتک می خواهد و  در ادامه حرفام بهش گفتم: ببین برادر عزیزم، به من اعتماد نکن بلکه اعتمادت به خدا باشه .خداوند در کلام خودش در کتاب ارمیا میگه: لعنت بر کسی که به انسان تکیه میکنه و چشم امیدش به انسان است  و به خدا توکل نمی کنه،و در همین کتاب خداوند میگه: خوش به حال کسی که به خدا توکل داره و تموم امید و اعتمادش بر خداست.پس به خدای کتاب مقدس  اعتماد کن و این حقیقت و قدرت بی پایان رو پایه محکم زندگی خودت بساز. برای نجات خودت هم وابسته به خدا باش.

    کامبیز رو به ایمان کرد و از ایمان خواست تا برای نجات خودش و خانواده اش و برای اینکه خدای حقیقی رو بشناسن در دعا باشه. بعدش هم گفت : میدونید چیه بچه ها ! راستش رو بخواین ، من خیلی دلم میخواد مثل شما یک انسان روحانی و خداشناس باشم اما نمیتونم.  بارها سعی کردم در مورد خداوند یکتا تحقیق کنم  ، اما به جایی می رسیدم  که خیلی از سوالاتم بی پاسخ می موند. برای همین دیگه نخواستم ادامه بدم. راستش همیشه توی فکرم حضور خدا رو تو زندگی خودم میخوام و البته هدایت خدا برای رسیدن به آرزوهام رو بیشتر می خوام.

    ایمان رو به کامبیز کرد و گفت : کامبیز جان ، می دونی مثل برزگر برای چه کسانی گفته شده ؟ عیسی مسیح این مثل رو برای دریافت کنندگان وشنوندگان کلام خدا گفته. برای تمام مردم دنیا . تغییر وضعیت قلب ما انسان ها در هر زمان را ،  تاثیری که کلام خدا بر زندگی ما داره ،  تعیین خواهد کرد. این حالت قلبی من و شماست که تعیین میکنه که آیا رشد روحانی داریم یا نه . زمین خوب و نیکو هم این رو میگه که قلب من و شما باید راغب و مشتاق باشه. اگه قلبمون مشتاق باشه  ، به کلام خدا طوری پاسخ می دیم که عیسی مسیح رو توی عمق وجودمون می پذیریم. یادمون نره که کلام خدا  ، وسیله ی قدرتمندی برای نجات و تغییر دادن ماست. برای همین شریر می خواد تا کلام خدا رو از قلب ما بیرون بیاره.

کامبیز سوال میکنه : خوب چطور باید میوه بیاریم ؟ ! 

     ایمان رو به من میکنه و میگه : این سوال رو تو جواب بده .  به ستون کیمه تکیه دادم و گفتم : با صبر  می تونیم محصول بیاریم.  ببین ، شریر  در اطراف من و تو هست.  دنیای مادی در خارج از وجود ما و ذات گناه آلود ما در درون من و توست. این شریران پیوسته با ما در جنگ هستند و ما هم با اونا باید مبارزه کنیم. با خوندن و بررسی کردن و حفظ کردن و فکر کردن آیات کلام خدا و به کار بردن هر یک از اون ها در زندگیمون و انتقال کلام خداوند به مردم. من و شما می تونیم استقامت کنیم چون خدا قول داده که با من و تو همراه هست. و خداوند هرگز دروغ نمیگه. 

    اون شب من و ایمان و کامبیز ، کلی در مورد مسیحیت حرف زدیم تا این که صبح شد و هر سه به سمت روستا رفتیم. نزدیک ظهر بود که دوباره به مزرعه برگشتیم و کمباین مخصوص درو هم اومده بود تا شالی ها رو درو کنه. من و ایمان ، همون روز ، پس از انجام درو و جمع آوری محصول، یک دهم محصول رو بین فقرای روستا و روستاهای مجاور  تقسیم کردیم و در دعا بودیم که روزی همه مردم عیسی مسیح رو بشناسند و انجیل خداوند در تموم دنیا موعظه بشه. کامبیز هم در جلسات روحانی من و ایمان شرکت می کرد و خلاصه بعد از چند وقت مطالعه کتاب مقدس، قلب خودش رو به عیسی مسیح تقدیم کرد و تولد دوباره پیدا کرد.  و حالا ما سه نفر در این روستا هم چنان نماینده عیسی مسیح هستیم و سعی می کنیم خدای حقیقی رو به مردم بشناسونیم.   

0 replies

Leave a Reply

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *