داستان شماره 17 – 3007

” مونا “

کم کم فصل بهار از راه رسید. شکوفه های زیبای بهار سر تا سر دشت رو رنگین کرده بود. دیدن گله ی گوسفندان هنگام چرا در مراتع سرسبز 

 صدای ناله ی نی چوپان  و هوایی پاک و گرمای خورشید ، دست به دست هم داده بودند تا اون روز ، من و مریم ، خاطرات شیرینی رو تو زندگی خودمون رقم بزنیم.

من بیست و دو سالم بود و مریم بیست ساله. هر دومون دانشجوی پزشکی بودیم و توی یک دانشکده درس می خوندیم . و تو یه خونواده ی تحصیلکرده به دنیا اومدیم. پدر  و مادر ، هر دو فرهنگی بودند و توی مدرسه ی  روستا درس می دادند. اونا عاشق روستا بودند و هیچ وقت حاضر نمی شدند برای زندگی از روستا به شهر مهاجرت کنند

.برای همین خونه ی بزرگی ساختند و توی همون خونه زندگی خودشونو شروع کردند. من و مریم هم توی همون خونه بزرگ شدیم و از زندگی توی روستا خیلی راضی بودیم.

اون روز صبح زود از خواب بیدار شدم و به اتاق مریم رفتم.  مریم مثل همیشه سحرخیز بود و مشغول خوندن کتاب مقدس بود. منتظر موندم تا خوندش تموم بشه. مریم  کتاب مقدس رو روی میز گذاشت و گفت : داداش سلام.

 جه عجب امروز سحرخیز شدی.آمین که خیر باشه. خندیدم و گفتم : آره. حتما که خیره. پاشو پاشو تا دیر نشده  با هم  بریم  دشت .. مریم با تعجب گفت : دشت !!! دشت واسه چی. اون هم این وقت صبح. گفتم : ای بابا چقدر حرف میزنی زود باش دیگه. اگه نمیای خودم میرم. 

از جاش بلند شد و لقمه نون و پنیری برای من و خودش آماده کرد و قمقمه ی چای رو هم توی زنبیل کوچیک گذاشت و با هم از درب خونه بیرون اومدیم.  

مش رحمان ، پیرمرد همسایه ، سوار بر تراکتور بود و به سمت دشت می رفت. با دیدن من و مریم ، ایستاد و گفت : بچه ها کجا این وقت صبح !!! گفتم : مش رحمان ما میخوایم بریم به سمت دشت. شما هم میری اون طرف ؟! مشت رحمان دو تا زیرانداز کوچیک از روی صندلی تراکتور برداشت و اونا رو روی گلگیر تراکتور گذاشت و گفت ک بفرمایید بچه ها تا دیر نشده بریم.

من و مریم سریع سوار تراکتور شدیم و مشت رحمان هم شروع کرد به خوندن آواز با زبان محلی. صدای پرندگان توی دشت و صدای تراکتور و آواز مش رحمان همه با هم قاطی شده بود. چند دقیقه بعد ، مشت رحمان ما رو کنار رودخونه ی دشت پیاده کرد و خودش برای رفتن به مزرعه راهش رو ادامه داد.

 مریم گفت : خب داداش ، حالا رسیدیم. الان چیکار داری تو این دشت بزرگ. گفتم : صبر کن عجله نداشته باش. 

گفتم : مریم جان، خواهر گلم ، ببین اینجا پر شده از سبزی های صحرایی. ببین. این ها همشون برکت خداوند هستند . من امروز میخوام از این سبزی ها بچینم و به خونه ببرم. مریم کمی عصبانی شد و گفت : آخه داداش ، سبزی توی مغازه پره اونوقت میای اینجا سبزی میچینی؟ من فکر نمی کنم واسه چیدن سبزی اومده باشی اینجا…مطمئنم کاسه ای زیر نبم کاسه هست.

خندیدم و گفتم : آخه عزیز من کدوم کاسه.کدوم نیم کاسه. بیا، بیا تو هم کمکم کن…. یک ساعتی می شد که مشغول چیدن سبزی بودبم. از دور اتومبیل قرمز رنگی به سمت دشت نزدیک میشد. من و مریم منتظر رسیدن اتومبیل شدیم. اتومبیل به طرف ما اومد و پدر و مادر به همراه خانواده ای سه نفره از اتومبیل پیاده شدند. به استقبال رفتیم و پدر من و مریم رو به مهمان ها معرفی کرد. آقای سعیدی و همسرشون مینا خانم و دخترشون موناخانم. آقای سعیدی و مینا خانم از همکاران پدر و مادر بودند.ظاهرا مدت ها بود که قصد داشتند به روستای ما بیان و چند روزی رو برای تعطیلات نوروز پیش ما بمونند. 

به سمت مادر رفتم و آروم گفتم : آخه مادر من ، چرا چیزی نگفتید به من. لااقل یه لباس درست و درمون می پوشیدم. جلوی دختر مردم ضایع شدم. مادر لبخندی زد و گفت : پسرم ، این چند روز که آقای سعیدی و مینا خانوم و مونا جان ، مهمان ما هستند بیشتر حواست رو جمع کن . مبادا شیطنتت گل کنه. و بعد مریم رو صدا زد و گفت : دخترم ، لطفا با مونا جون بیشتر آشنا شو. مریم هم انگار دنیایی بهش داده بودند زود به طرف مونا رفت و دوتایی شروع کردند به حرف زدن و قدم زدن توی دشت. پدر هم  زیرانداز بزرگی رو کنار درخت نزدیک  رودخونه پهن کرد و آتیش هیزم  و قوری چای  رو آماده کرد. آقای سعیدی به سمت من اومد و با دیدن سبد سبزی توی دستم گفت : پسرم ، این ها باید سبزی باشه. همون سبزی های خوش بو و معطر. گفتم : بله عمو جون. نگاه مهربون آقای سعیدی و لبخند پدر ، حرف های زیادی برای من داشت. حس میکردم موضوعی بین اونا هست که باید سر در میاوردم. 

سبد سبزی رو کنار سفره ی پهن شده گذاشتم و به طرف مریم و مونا رفتم. گفتم : اجازه هست منم خدمتتون باشم؟! مریم با اشاره ی ابرو به من فهموند که این کار رو نکنم. اما من دوباره پرسیدم: الو ! الو ! کسی صدامو نمیشنوه؟ بیام یا نه ؟ مونا نگاهی به مریم کرد و هر دوشون زدند زیر خنده. به کنارشون رفتم و شروع کردم به حرف زدن در مورد زمین و زمان. آخه نمیدونستم از کجا باید شروع کنم. تا رفتم خودمو معرفی کنم ، مریم گفت داداش کل آمارت رو به مونا جون دادم.خودت رو خسته نکن و از خودت تعریف نکن. حالا اگه میخوای از مونا جون بدونی بهت بگم مونا جون دانشجوی رشته ی دندانپزشکیه و نوازندگی پیانو رو هم خیلی خوب بلده.

گفتم : چقدر خوب..خدایا تا حالا چرا مونا جون به خونه ی ما نیومد. و با شوخ طبعی خاصی که داشتم این جمله  رو آروم برای مونا خوندم: 

تو کدوم کوهی که خورشید از تو دست تو میتابه …

   مونا لبخندی زد و رو به مریم اشاره ای کرد و گفت : به به آقا عاشق تشریف دارند. اون لحظه لحظه ی رویایی زندگی من بود. مطمئن بودم مریم هم خیلی خوشحال بود. گقتم : خب من که جواب بله رو گرفتم  حالا میرم . شما تا فردا صبح با هم حرف بزنید.

   به طرف مادر رفتم و آروم گفتم : مادر ، من و مونا با هم به توافق رسیدیم. مادر با تعجب نگاهی به من کرد و همین طور که حرص میخورد گفت : آخه بچه جان ، مگه بهت نگفتم حواست رو جمع کن و دست از پا خطا نکن. امان از دست شما جوونای امروزی..از خوشحالی محکم بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم : مادر عاشقتم. کنار رودخونه رفتم و روی تخته سنگ بزرگ کنار رودخونه نشستم. با خدای خودم حرف زدم و در نام عیسی مسیح ازش خواستم تا اراده ی خودش رو برای من و مونا انجام بده. هر طور که شایسته ی ما دو نفر باشه. غرق در دعا بودم و اصلا حواسم به اطرافم نبود. یه لحظه متوجه شدم دست مهربونی روی  شونه ی منه. چشمامو باز کردم. مریم، خواهرم بود.از خوشحالی بغض کرده بود و کنارم زانو زد و دستاشو به آسمون بلند کرد و شروع کرد به دعا کردن. چند لحظه بعد هم مونا به ما اضافه شد و دعای هر سه تامون کنار رودخونه خروشان و صدای پای آب به هم پیوند خورد. مونا از پدر و مادرش اجازه خواست تا بیشتر با هم حرف بزنیم. تازه فهمیده بودم که آقای سعیدی و مینا خانم ،  با پدر و مادر ، در مورد  ازدواج من و مونا به توافق رسیده بودند.

    کنار رودخونه نشستیم و از مونا خواستم در مورد هدف زندگی خودش برام حرف بزنه. گفت : من ، عاشق  عیسی مسیح هستم و از وقتی که قلبم رو به عیسی مسیح دادم و ایمان دار شدم ، سعی کردم روش درست زندگی خودمو از زندگی عیسی مسیح الگو بگیرم. یکی از خصوصیات من تو زندگی ، قناعت هست. نمیخوام سرمایه آن چنانی منو از هدفم دور کنه. دوم فروتنی و تواضع هست. می خوام پای دیگران رو بشورم. همون طور که خداوندم عیسی مسیح این کار رو انجام داد. سوم میخوام تا زنده هستم خادم کلیسای خداوند باشم. شاگردی عیسی مسیح برای من بزرگترین آرزو بوده و هنوز هم هست.دوست دارم بعد از اینکه فارغ التحصیل شدم به مردم کمک کنم و بشارت عیسی مسیح رو بهشون بدم.

   از شنیدن حرفای مونا خیلی خوشحال شدم و گفتم: مونا جان ، من سال هاست که با عیسی مسیح به عنوان تنها نجات دهنده آشنا شدم و خیلی خوشحالم که در این راه تو با من همراه و همدل هستی. خدا رو شکر برای وجودت و شکر برای حضور خداوند در زندگی ما.

   دو تایی به سمت خانواده رفتیم . با عشق کنار هم مشغول خوردن صبحانه شدیم. مینا خانم و مادر هم حسابی خوشحال بودند و منتظر مراسم عقد من و مونا بودند. دو سه روز بعد ، هر دو خانواده به اتفاق به کلیسا رفتیم و من و مونا به طور رسمی به عقد هم دراومدیم. از همون روز اول زندگی خودمون به هم قول دادیم هرگز درس های فروتنی و از خودگذشتگی رو فراموش نکنیم و در کنار هم پیرو خاص عیسی مسیح باشیم.