داستان شماره 19- 3005

” وارث”

   روز سرد پاییزی و پشت میله های زندان در انتظار زمان ملاقات با نامزدم هستم.  شش ماهی هست که تو بند جرایم غیر  عمد ، زندانی هستم و در انتظار رای دادگاه . 

   نامزدم ، شهره ، دانشجوی سال آخر رشته ی گرافیکه و با هم از دوران دبیرستان دوست بودیم و یک سال قبل به عقد هم دراومدیم. اما به جهت مشکلات مالی و گرونی ، نتونستیم خونه ی اجاره ای پیدا کنیم و زیر یک سقف زندگی کنیم. من هم بلافاصله بعد از اتمام تحصیلاتم در رشته ی مهندسی کامپیوتر ، مدت ها دنبال کار گشتم و وقتی نتونستم کار درست درمونی پیدا کنم ، مجبور شدم با آقا رجب ،  یکی از همسایه ها مون که بازنشسته ی شهرداری بود صحبت کنم تا با اتومبیل پیکانش مسافرکشی کنم و درآمد روزانه رو باهاش تقسیم کنم تا هم یه لقمه نون حلال برای خودم و شهره دربیارم و هم مبلغی رو به آقا رجب بدم.

   توی یکی از روزهای  بهار بود که برای خرید کیک تولد شهره ، به قنادی بزرگی رفتم و سفارش کیک دادم. کیکی با تصویر شهره و خودم . از درب قنادی خارج شدم  و به سمت اتومبیل رفتم. خوشحال بودم که عصر ، به اتفاق شهره ، به کافه ی شهر میرم و خاطرات دوران دانشجویی مون تازه میشه. همون کافه ای که  مکان خاطرات شیرین من و شهره در چهار فصل سال بود و عشق بین ما رو بیشتر و بیشتر میکرد.

    غرق در فکر بودم و سوار بر اتومبیل برای مسافرکشی ، به کارم ادامه دادم. برای لحظه ی دیدار با شهره ثانیه ها رو می شمردم.  تو یک چشم بهم زدن ، دختر جوونی رو دیدم که خودشو به سمت اتومبیل پرت کرد . خیلی سعی کردم اتومبیل رو کنترل کنم تا به دختر آسیبی نرسه. اما دیر شده بود .  سریع از اتومبیل خارج شدم و ناباورانه ، بدن خون آلود دختر رو جلوی اتومبیل دیدم. مردم دور جسد جمع شده بودند. برای یک لحظه انگار دنیا به روی سرم چرخید و روزگارم سیاه شده بود. فقط به شهره فکر میکردم و به این مصیبت بزرگ. 

   پلیس راهنمایی و رانندگی و آمبولانس اورژانس از راه رسیدند  و دختر جوون رو روی برانکارد گذاشتند و سریع به بیمارستان منتقل کردند. مدارک خودمو به پلیس تحویل دادم و به اتفاق یکی از مامورین ، به سمت بیمارستان رفتیم. دختر جوون رو به اتاق عمل بردند تا برای درمان اورژانسی کارهای لازم انجام بشه. بعد از یک ساعت انتظار ، پزشک جراح از اتاق عمل خارج شد و گفت : متاسفانه جراحت مغزی و خونریزی شدید باعث فوت این خانم جوون شد. 

   با این که هیچ تقصیری در فوت دختر جوون نداشتم  ، خیلی ناراحت بودم و دنیا برام مثل جهنم شده بود. با شهره تماس گرفتم و گفتم : شهره جون ، متاسفانه مشکلی برام پیش اومده  و من نمیتونم امروز به جشن  تولدت خودمو برسونم. شهره با ملایمت و مهربونی همیشگی خودش ، گفت : عزیزم ، مهم سلامتی خودته.الان کجایی ؟! اتفاقی افتاده ؟!  بغضم ترکید و گفتم : شهره جان، من باعث کشته شدن دختر جوونی شدم. شهره با شنیدن این حرفم گفت : چی میگی دیوونه شدی ؟ ! گفتم : شهره جون لطفا تنهام نذار . خودتو سریع به بیمارستان لاله برسون.

   ترافیک سنگین تهران بود و هوای دودآلود سربی و بوق اتومبیل های پشت سرهم تو خیابون. بعد از دو ساعت، شهره خودشو به بیمارستان رسوند و با دیدن قیافه ی داغون و ناراحت من ، شروع  کرد به گریه کردن. سرمو پایین انداختم و نمیدونستم چطور باید بهش ثابت کنم که تقصیری در این حادثه نداشتم. آقای پلیس  رو به شهره کرد و گفت : دخترم ، مطمئن باش نامزد شما از روی عمد باعث این تصادف نشد. حادثه ایه که اتفاق افتاده و کاری نمیشه کرد. از شما خواهش میکنم به خونه برگرد  اما نامزد شما با ما باید بیاد. 

    شهره با چشمان اشک آلود از من خداحافظی کرد و من هم به همراه پلیس به سمت کلانتری شهر رفتم. بعد از دادگاه اول به زندان شهر منتقل شدم  و در کنار زندانی های دیگه روز و شب رو میگذروندم. توی بند زندان ، همه جور آدمو دیدم. یکی به خاطر چک برگشتی ، یکی برای عدم پرداخت مهریه ، یکی هم مثل من برای قتل غیر عمد.

    خلاصه لحظه ی دیدار اون روز رسید و شهره برای دیدنم به ملاقات اومد. غم و اندوه  ، رمقی برای شهره باقی نگذاشته بود . چهره ی خسته و به هم ریخته . صدایی گرفته و ناراحت. سلام کردم و  زدم زیر گریه. شهره هم از پشت شیشه  منو نگاه می کرد و به چهره ی من مات شده بود. هر دو خسته بودیم و بار فراق ، بر دلمون سنگینی میکرد. شهره  سکوتش رو شکست و گفت : تمام طلاهامو فروختم تا بتونم برات وکیل بگیرم . توکل میکنم به خدا تا دوباره تو رو بهم برگردونه. میدونم مقصر نیستی. با خانواده ی دختر خانوم فوت شده هم بارها صحبت کردم ، اما اونا هم حق دارند. یکی یه دونه شون بوده. البته کمی مشکل اعصاب داشته و به خاطر جدایی از همسرش ، مجبور بود با پدر و مادرش زندگی کنه. خدا بزرگه و همه ی امورات رو می بینه.  حرف های شهره اونقدر با عشق بود که منو به یاد دوران دانشجوییمون انداخت. از همون ابتدای دوستیمون ، همیشه از خدا و توکل به خدا حرف می زد. خیلی به حضور خدا تو زندگی خودش اعتماد داشت.  گفتم : شهره جون ، نذار بیشتر توی زندان بمونم. کمکم کن. من دیگه طاقت ندارم. هر طور شده کاری بکن.

   شهره با لبخند بغض آلود سرشو تکون داد و گفت :  تنهات نمیذارم. قول روز اول دوستیمون یادته ؟ ! یادته به هم چه قولی داده بودیم.؟ من وتو ما بشیم. یادته ؟ ! 

    لبخندی زدم و گفتم : نوکرتم مهربونم. کم کم زمان ملاقات به پایان رسید و شهره با وداعی تلخ  و دلی پریشان  به سمت خروجی زندان رفت. من هم مثل دیوونه ای که تو بازی تقدیر ، می خواست یکی یکدونه ی قلب خودشو شاد کنه بوسه ای براش فرستادم و به سمت بند زندان برگشتم.

    ناراحتی تمام وجودمو گرفته بود . به روی تخت خودم دراز کشیدم و به کنج سقف زندان خیره شدم. عنکبوتی که با تار تنیده ی خودش بازی میکرد و شاید اون هم در انتظار فرجام خودش بود که فردا چه خواهد شد.! 

     آرشام، یکی از هم بندی ها بود که به دلیل نداشتن پول کافی ، نتونست مهریه ی خانمش رو پرداخت کنه و به حکم دادگاه مجبور بود زندان رو تحمل کنه. دبیر شیمی دبیرستان بود و همسرش هم همکارش بود.این طور که خودش میگفت : دخالت فامیل ها باعث جدایی اونا شد. زندگی مشترکی  که کمتر از سه ماه طول کشید. حالا همون نزدیکانی که باعث این جدایی شدند ، به کناری رفتند و به دنبال زندگی خودشون هستند.

    به کنارم اومد و جلوی تخت نشست. دو تا دستش رو روی زانوهای جمع شده ی خودش گذاشت و گفت : میتونم یه سوالی بپرسم ازت ؟ !  نگاهی به چشماش کردم و دوباره نگاهی به تار عنکبوت روی سقف انداختم. آروم گفتم : هر چه میخواهد دل تنگت بگو. به پهلو دراز کشیدم و دستم  رو زیر سرم انداختم و منتظر شنیدن حرفش شدم. آرشام به تخت تکیه  زد و گفت : داره ازت جدا میشه ،  نه؟ !  عجب روزگار نامردیه ! ببین چه جوری  همه رو سرکار میذاره. !  یکی مثل من. یکی مثل تو ،  یکی هم مثل اون بدبختی که اون گوشه خوابیده. ناراحت نباش ، رسم روزگار همینه. 

    از جام بلند شدم و با دستام یقه ی آرشام و گرفتم و گفتم : نادان  ، داری چی میگی ! شهره  بمیره هم از من جدا نمیشه. مواظب حرف زدنت باش. دستامو از  یقه ی آرشام برداشتم و  روی تختم دراز کشیدم. با شنیدن حرف آرشام ، ترس تمام وجودمو گرفته بود. ترس جدایی من و شهره. با خودم گفتم : نکنه شهره نامردی کنه و بخواد از من جدا بشه. اما ، نه ، نه ، نه… شهره تمام زندگی منه. امکان نداره چنین تصمیمی بگیره. 

    شب شده بود و تمام فکرم پیش شهره بود. نمیدونستم چه سرنوشتی در انتظار من و اونه. فقط به خدا توکل کردم و چاره ای جز صبر نداشتم. صبح روز بعد ، سرباز وظیفه ی زندان ، به بند اومد و اسم منو صدا زد و گفت : زود باش ، ملاقاتی داری. سراسیمه از جام بلند شدم و به سمت سالن ملاقات رفتم. شهره  رو دیدم که با پیرمردی عصا به دست  ، منتظر من بود. جلو رفتم و سلام کردم.  شهره چادری که جلوی درب ورودی زندان بهش داده بودند تا سرش کنه  رو روی سرش جابجا  کرد و گفت : ایشون پدر اون دختر خانوم مرحوم هستند. آقای طهماسبی. 

    دوباره سلام کردم و سرم رو به پایین انداختم تا بیشتر شرمنده پیرمرد نشم. آقای طهماسبی عصای خودشو محکم به دست گرفت و رو به شهره کرد و گفت : دخترم ، من که بهت گفتم رضایت میدم . واسه چی منو اینجا آوردی ! آخه این جوون  ، با این مظلومیتش چرا باید تو زندان بمونه. ! اتفاقیه که افتاده و کاریش نمیشه کرد . خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه. 

    نمیدونستم چه اتفاقی افتاده بود. شهره رو به من کرد و گفت : دیروز با آقای طهماسبی و همسرشون صحبت کردم. خواهش و تمنا کردم. وضعیت زندگیمونو براشون گفتم. از اینکه تو از صبح تا شب برای به دست آوردن یه لقمه نون حلال زحمت میکشی تا بتونی یه خونه ی کوچیک برای زندگی مشترکمون اجاره کنی. از اینکه تو دست تو دست دزدها نذاشتی که یک شبه میلیاردر بشی. از اینکه از خدا میترسی و با عرق پیشونی زندگیتو پیش میبری. امروز هم آقای طهماسبی رو آوردم اینجا تا تو رو از نزدیک ببینه و به صداقتت یقین پیدا کنه. به این که تو آدم شریف و زحمتکشی هستی. 

    سرم رو بالا گرفتم و به سمت آقای طهماسبی رفتم و به آغوشش گرفتم. آقای طهماسبی ، من بخشیدمت خدا تو رو ببخشه پسرم. می دونم که این اتفاق عمدی نبود و تو هم مقصر نیستی. شاید این اتفاق برای من می افتاد و من الان جای تو بودم. خدا نگهدارت باشه پسرم. براتون آرزوی خوشبختی دارم. 

     آقای طهماسبی  و شهره با من خداحافظی کردند و به سمت خروجی سالن ملاقات رفتند. به وجود شهره افتخار میکردم که اینطور با شهامت پیگیر کار من شده بود. فردای اون روز قرار  آزادی من از زندان صادر شد و به اتفاق شهره برای تشکر از آقای طهماسبی به منزل ایشون رفتیم. آقای طهماسبی و همسرش ، به استقبال من و شهره اومدند و با احترام ما رو به خونه دعوت کردند. خونه ای قدیمی اما با صفا.  آقای طهماسبی روی صندلی نشست و از خاطرات دوران زندگی خودش گفت و  اینکه حالا با همسرش تنها زندگی میکنه و کسی دور و برش نیستند. خانم طهماسبی ، زن ساکت و آرومی بود. گوشه ای نشسته بود و به حرف های شوهرش گوش می داد. بعد از تموم شدن حرف های آقای طهماسبی ، من و شهره اجازه خواستیم تا بیتر مزاحم اونا نشیم و از جای خودمون بلند شدیم که از خونه خارج بشیم. اما  آقای طهماسبی از روی صندلی بلند شد و به طرف صندوق اسناد ومدارک رفت. چند تا کاغذ و دفتر  رو بیرون آورد و جابجا کرد تا یکی از اون دفتر ها  رو به شهره داد. دفتر سند خونه بود. رو به شهره کرد و گفت : دخترم  ، من و خانمم دیگه سنی ازمون گذشته و کسی رو هم نداریم که وارث مال و اموال ما باشه. این سند خونه ، هدیه من و خانمم به شما دو نفره. خدا پشت و پناهتون باشه. من فردا صبح میام محضر  و  شش دانگ سند این خونه رو به نام شما انتقال میدم. امیدوارم همیشه با صداقت و راستی کنار هم زندگی کنید.

    اون جا بود که حضور خدا رو تو زندگیم برای اولین بار تجربه کردم. اما  این شهره بود که سال ها با خدا زندگی میکرد و زندگی خداپسندانه ی اون بود که منو از بدبختی نجات داد. برای همیشه مدیونشم و تا عمر دارم کنارش با تمام وجودم خدا رو می پرستم. همون خدای بزرگی که در بدترین لحظات زندگی ف یاد و حضورش قلب ها رو آروم میکنه.

0 replies

Leave a Reply

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *