” ویولن من ”   

      اون زمونا وقتی ده یازده ساله بودم، هر روز صبح موقع رفتن به مدرسه، توی راه ، جلوی مغازه ساز فروشی آقای هوربد می ایستادم

                    

 و از بیرون  به ویولن های آویزون شده توی ویترین مغازه خیره میشدم .پاییز رنگارنگ بود و شوق دفتر و قلم مدرسه و هیاهوی بچه گانه و گهگاهی هم صدای خش خش برگ های خزان دیده که ز بیداد زمان پژمرده شده بودند و زیر پای عابران له می شدند. هر دو سه روز، هنگام برگشتن از مدرسه هم می رفتم توی مغازه و ویلنی رو روی شانه های کوچیکم می گذاشتم و با آرشه  صدایی از ویولن در می آوردم  و آرزوم بود که روزی روزگاری بتونم یه ویولونیست خوب بشم.اما نه پول خرید ویولن رو داشتم و نه جرات تقاضا از پدر. روزها می گذشت و من هم هفته ای یک بار در کنار خانواده ، به اتفاق چند تا از ایمانداران مسیحی در جلسه کلیسای خانگی شرکت می کردم و از نزدیک شاهد اجرای گروه کوچیک پرستش بودم .اشتیاق یاد گرفتن ویولن روز به روز در من بیشتر می شد و هر روز  با خودم سرودهای پرستشی رو زیر لب زمزمه می کردم .یادمه شب ها وقتی که میخواستم جلوی آینه مسواک بزنم (لبخند) با مسواک کوچیکی که تو دستم بود حرکات یه ویولونیست رو اجرا می‌کرد و بعدش به  کار خودم می خندیدم..

    یکی از روزهای زمستونی بود که عمو مارتیک و همسرش خاله الیزابت به خونه ما اومدند و می خواستند یکی دو روز  پیش ما باشند. عمو مارتیک و خاله الیزابت حدود پنجاه سال  در تهران زندگی می کردند و چند سالی می شد که برای زندگی به شمال اومده بودند. ماتیوس ، تنها پسر اونا هم برای ادامه تحصیلات در رشته پزشکی عازم اروپا شده بود و یه پزشک حاذق شده بود و پس از فارغ التحصیلی به آمریکا رفت و توی بیمارستان بزرگ و مجهزی در نیویورک به طبابت مشغول بود و هر ماه نصف درآمد خودش رو به کودکان یتیم می بخشید. ماتیوس دقیقا مثل عمو مارتیک، یه مسیحی واقعی بود. عمو مارتیک مردی بود حدود هشتاد سال و بلند قد و لاغراندام و با موهای سفید مثل برف. بسیار مهربون و همیشه لبخند روی لب هاش بود. عمو مارتیک پیانو رو هم خیلی عالی می نواخت و بیش از شصت سال هم در خدمت مسیحیت بود و در طی این مدت کلی شاگرد الهیاتی پرورش داده بود. 

     اون روز هوا سرد و برفی بود و برف سفید همه کوچه پس کوچه های شهر رو پوشونده بود و مدرسه ها تعطیل شده بود. بخاری نفتی کنار دیوار سالن خونه روشن بود و بوی آب گوشت هم از تو آشپزخونه به مشام می رسید. عمو مارتیک عاشق آبگوشت بود برای همین مادر از صبح زود  آب گوشت رو  بار گذاشته بود که تا ظهر آماده بشه. من هم چند تا نون داغ سنگ گرفته بودم که خودش رو کنار کاسه های آبگوشت حسابی نشون بده.

   رو صندلی میز تحریر کوچیک اتاقم نشسته بودم و مشغول نوشتن تکالیف  مونده مدرسه بودم که عمو مارتیک با زدن ضربه آرومی با انگشت خودش به در اتاق ، وارد اتاقم شد و روی تخت چسبیده به دیوار نشست و مثل همیشه با لبخند گفت:پسرم یادت باشه خودت باید اتاق خودت رو مرتب کنی. بعد نگاهی به گوشه کنار اتاقم انداخت و ادامه داد نظم و ترتیب اتاق خیلی مهمه و مادرت از این کارت راضی نیست.  لطفا دستی به اتاقت بکش و کتاب های پخش شده ی  روی میزت رو مرتب کن و لباساتو  هم  از رو زمین  بردار .بعد از تموم شدن حرفاش ، یه هدیه کوچیکی به من داد که با کاغذ قرمز رنگی  کادو شده بود و گفت: این هدیه من به شماست پسرم. امیدوارم خوشت بیاد. منم دو دستی هدیه رو از عمو مارتیک گرفتم و و صورتش رو بوسیدم و ازش تشکر کردم.

   بعد از این که عمو مارتیک از اتاق خارج شد حس کنجکاوی من گل کرد و بلافاصله بسته رو باز کردم .یه کتاب مقدس و یه  نوار کاست مکسل بود که روی قاب شیشه ای اون برچسب کاغذی سفیدی چسبیده بود و با خودکار آبی رنگ نوشته بود : برای پرستنده ی کوچک خداوند پر جلال. آمین. با احترام کتاب مقدس رو تو گنجه ی کتاب ها گذاشتم و برای این هدیه ی عالی  دوباره از عمو مارتیک تشکر کردم.

   ظهر شده بود و  مادر و خاله الیزابت کم کم بساط سفره ناهار روی میز غذاخوری آماده می کردند. یواش یواش همه روی میز غذا نشستیم و من دعایی کوتاه خوندم و همگی مشغول خوردن غذا شدیم. و چه آب گوشت لذیذی بود. بعد از اتمام غذا خوردن ،عمو مارتیک همین طور که زیر لب با خودش چیزی می گفت نگاهی به من کرد و گفت: سعید جان . من هفته بعدی باید برم تهرون  مریض خونه و قلبم یه کوچولو ناراحته و باید بسپرمش به دکتر جراح. کار جراحی من تموم بشه حتما برات یه ویولن خوب تهیه می کنم که وقتی کمی بزرگ‌تر شدی با صدای سازت بتونی خداوند پر جلال رو پرستش کنی در روح و راستی و با صدایی کمی بلندتر گفت : آمين. پدر و مادر و خاله الیزابت هم بلافاصله کلمه آمین رو تکرار کردند.

    ضبط صوت کوچیکی توی خونمون بود و لبه درش هم شکسته بود و کلا هیچ نوار کاستی از توش با جون سالم بیرون نمی اومد و نوارها رو همیشه به هم می پیچوند و موقع استفاده از این ضبط ، پدر مجبور می شد با احتیاط نوار کاست رو بیرون بیاره و با خودکار بیک دوباره بپیچونه تا پیچ خوردگی نوار کاست رو درست کنه. عصر همون روز به سراغ ضبط صوت رفتم و نوار کاستی که عمو مارتیک به من هدیه داده بود رو توی ضبط گذاشتم و کلید play  رو زدم و  ولوم صدا رو کم کردم .بعد از چند ثانیه اولین سرود پرستشی شروع شد و سپس سرودهای دیگه به ترتیب پخش شد. روی دوم نوار کاست هم سرودهای دیگه ای بود.همین طور که به سرودها گوش میدادم کتاب مقدس رو با احترام خاصی برداشتم و چند آیه از کلام خدا رو خوندم و بعدش  توی گنجه کتاب‌هام گذاشتم تا وقتی بزرگ‌تر شدم بتونم از این کتاب استفاده کنم.

 

    اون شب برف می بارید و سرمای زمستون و صدای واق واق سگ ها توی کوچه و برنامه های تکراری شبکه یک و دو از تلویزیون بود. روی تخت اتاقم دراز کشیده بودم و به این که یه روز رهبر یه ارکستر بزرگ بشم و بتونم سرودهایی که گوش داده بودم رو با ارکستر بزرگ برای همه اجرا کنم و در همین حال و هوا خوابم برد و وقتی بیدار شدم صبح شده بود.صبح برفی و سرد. عمو مارتیک و خاله الیزابت صبح زود به اتفاق پدر و مادر صبحونه خورده بودند و دیگه یواش یواش عازم رفتن بودند.با چشمتون نیمه باز  نگاهی به سالن خونه انداختم و یواشکی رفتم صورتم شستم و به آشپزخونه رفتم و بلند سلام کردم و کنار خاله الیزابت نشستم.خاله الیزابت  چند لقمه نون و پنیر و سبزی و یه فنجون کوچیک چای برای من آماده کرد و من بعد از تشکر از ایشون شروع کردم به خوردن که یه هو صدای عمو مارتیک رو شنیدم که با خنده گفت: جناب  آقای پرستنده، اول دعا.اول دعا..اصلا یادم نبود  قبل شروع غذا خوردن باید از خداوند تشکر کنم.یواش  یواش عمو مارتیک و خاله الیزابت آماده رفتن شدند و پدر با اتومبیل پیکان خودش اونا رو به ترمینال رسوند و بعد از یک ساعت به خونه برگشت.

   ظهر اون روز جای خالی عمو مارتیک و خاله الیزابت کاملا حس می شد. سعی میکردم خودمو با درس و مشق مدرسه سرگرم کنم و کمتر به ویلن و عمو مارتیک و زمان رسیدن ویولن فکر کنم. یک هفته گذشت و هیچ خبری از عمو مارتیک نشده بود تا اینکه چند روز بعد، پدر با ناراحتی زیاد به خونه اومد و روی صندلی که تو بالکن خونه بود نشست و به درختان توی حیاط باغچه که تو سرمای زمستون بی برگ شده بودند خیره شده بود. مادر هم سینی چای رو که سه تا فنجون چای آماده کرده بود ،  روی میز گذاشت و کتاب مقدس رو باز کرد و شروع به خوندن کرد. تا اون لحظه نمیدونستم چه اتفاقی افتاده، مادر بعد از خوندن  چند آیه از کلام خداوند، دستش رو روی شونه ی  من گذاشت  و گفت: پسرم، عمو مارتیک امروز به آسمون رفت و الان هم پیش خداوندمون عیسی مسیح هست. روحش شاد.  با همون افکار کودکانه ام گفتم: یعنی چی پس ویولن من چی می شه!  حالا عمو مارتیک کی برمیگرده!  آخه تا آسمون خیلی راهه! می شه بهش بگین با هواپیما زودتر بیاد!  مادر اشک تو چشمانش حلقه زده بود و دیگه هیچی نگفت.

    اون روز تا عصر خونه ما فقط  سکوت بود و مادر طبق معمول هر روز مشغول خوندن کتاب مقدس بود و در دعا بود..شب رسید و پدر از صندوق اتومبیلش که توی حیاط پارک شده بود جعبه ویولنی آورد و درب جعبه رو باز کرد و با بغض گفت: این یادگار عمو مارتیک برای تو هست. عمو مارتیک اینو امانت به من داد و گفت اگه برگشتم که خودم با دستای خودم می خوام به سعید هدیه بدم ولی اگه برنگشتم ….در این لحظه بغض پدر ترکید و شروع کرد به گریه کردن. جعبه رو روی تخت اتاقم گذاشت و با هق هق و  دلتنگی از اتاق خارج شد.

    درب جعبه رو باز کردم . هنوز بوی عطر و ادکلن عمو مارتیک می داد. یه پاکت توی جعبه زیر ویولن گذاشته بود که توش کاغذی با جملات زیاد نوشته شده بود.سعی کرده بودم از اولش شروع کنم به خوندن اما خیلی غلط می خوندم و خیلی از جملات رو نمی فهمیدم. دوباره کاغذ رو تو پاکت گذاشتم و به طرف مادر رفتم و همون طور که مادر مشغول دعا بود با اشاره دست و چشم و ابرو به مادر فهموندم که نگاهی به این پاکت بنداز لطفا ..

 دوباره به اتاقم برگشتم و با دقت مشغول نگاه کردن به ویولن شدم.

   بعد از چند دقیقه مادر منو صدا زد و در حالی که اشک توی چشمانش حلقه زده بود، گفت: پسرم بشین کنار من و خوب گوش بده.  این نامه عمو مارتیک برای شخص خودت هست .باید این نامه رو تا آخر عمرت خوب نگهش داشته باشی و سعی کنی متعهد باشی به هر چی که عمو جون  توی این نامه برات نوشته. تصمیم با خودت.

   سعید عزیزم، خدای پدر ما رو خلق کرد تا با او مشارکت نزدیک داشته باشیم. می دونی مشارکت ما مسیحیان با بقیه خیلی فرق داره. مشارکت ما یعنی مشارکت با پدر ، پسر، روح القدس.

     تو باید از الان که نوجوان هستی تا چند سال بعد تحقیق کنی و به مسیحیت و آزادی در مسیح خوب فکر کنی.هر روز در دعا باشی برای رسیدن به جلال خداوند یادت باشه یاد  خدا رو و فقط یاد خدا رو پایه زندگی خودت بسازی و به خدا اعتماد کن. .روح من به زودی به آسمون پیش عیسی مسیح می ره . من همیشه عیسی مسیح رو پیش مردم اقرار کردم و از تو هم میخوام این کار رو بدون ترس انجام بدی.سعید جان ، یه پرستنده واقعی خدا رو در روح و راستی می پرسته و تویی که میخوای یه پرستنده واقعی بشی باید روح خداوند در تو ساکن بشه..

هرگز اساس مسیحیت یعنی  از محبت غافل نشو و به هوش باش که قوت تو کتاب مقدس هست.خدا نور و محبته و سعی کن در آینده بتونی با زندگی مقدس خودت خدای قدوس رو خوشحال کنی .در مبارزه روحانی همیشه هدایت خدا رو طلب کن. نگرانی ها رو به خدا بسپار .خداوند ما خدای قادر مطلق هست. در نام مسیح برای تو در دعا هستم که یه روز به آرزوی خودت برسی و یه پرستنده واقعی بشی.

     مادر کاغذ رو توی پاکت گذاشت و دستش رو روی سرم گذاشت و شروع کرد به خوندن دعا..اون لحظه حس عجیبی داشتم حسی خوب همراه با امید به آینده.. بعد از تموم شدن  دعای مادر،  به اتاقم رفتم و با خدای خودم عهد کردم که من یه پرستنده واقعی بشم.

     خاله الیزابت هم چند هفته بعد به خونه ما اومد و چند روز مهمون ما بود و برای همیشه از ایران سفر کرد و پیش ماتیوس رفت  و هر از گاهی هم تلفنی با ما در ارتباط بود. از اون روزها سال های سال میگذره و خوشحالم که سال هاست در خدمت کلیسای خداوند برای جلال نام خداوند پرستش می کنم . هنوز دست نوشته ی عمو مارتیک توی جعبه ی ویولنم هست و هر روز برای من خاطرات کودکی رو تازه می کنه. 

0 replies

Leave a Reply

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *