داستان شماره :  001

موضوع: کمک به فقرا

جمله کلیدی: دوست خدا کیه؟

تگ: کمک

آیات: اول یوحنا 3:17

نویسنده: سحر

گوینده: سحر ، مهتاب ، نازنین ، رضا

بچه خرس های قطبی (کمک به فقرا )

به نام خدای خوب و مهربون // خالق زمین و هفت آسمون 

خدایی که از بوی گل بهتره //  هم از نور و بارون صمیمی تره 

به نام خداوند مهر و وفا // خداوند روزی ده با صفا 

سلام به تو / سلام به همه بچه ها ی قشنگ تر از گلا من اومدم تا واست تعریف کنم یه قصه از کارهای خوب خدا 

تنها کاری که پودی و بچه خرس هایی که یکمی از اون بزرگ تر بودن و اون هر روز باهاشون بازی میکرد / این بود که همش  دنبال ماجراجویی و کشف چیزای جالب و شگفت انگیز بودن /  از این طرف به اون طرف 

بعضی اوقاتم مامان و باباشون به اونا اجازه میدادن تا با دوستاشون برن بیرون و تو تپه ها یی که قطب به این قشنگی رو ساخته بودن بازی کنن اونا دوتا دوتا تقسیم میشدن تو چند تا گروه و با هم کلی بازی های جالب میکردن 

مثلا یکی از بازیاشون این بود میخوان همدیگرو شکار کنن اخه خرس های قطبی شکارچی های خیلی خوبین و واسه بدست آوردن غذا ماهی ها رو شکار میکنن اونوقت با هم کشتی میگرفتن و کلی شیطونی میکردن بعضی اوقاتم میوفتادن تو آب و حسابی خیس میشدن اونا عاشق آب سرد بودن و وقتی میوفتادن تو آب کلی کیف میکردن و با هم آبتنی میکردن و کلی  بهشون خوش میگذشت 

پودی واقعاً دوست داشت با دوستانش، بوریس، هکتور و فیلیپ باشه و تمام روز بازی کنه

اونا دوست داشتن هر کاری که بزرگترها میکنن انجام بدن یه روز که داشتن بازی میکردن و اینور و اونور میدویدن یه دفعه یه جای جالب و پیدا کردن اونجا یه جایی بود که تا حالا  ندیده بودن 

یه جایی نزدیک ساحل// اونا خیلی هیجان زده بودن و از خوشحالی بالا پایین میپریدن یه دفعه در حالی که پودی و بوریس مشغول بازی در آب بودن، شنیدن که هکتور با هیجان فریاد می‌زنه : 

هکتور :

«هییییی، ببین چی پیدا کردم!» 

همه بچه خرس ها تا اونجایی  که می تونستن به سمت صدای هکتور دویدن. پاهای پودی مدام روی یخ لیز میخورد و سر میخورد همش میوفتاد  روی شکم تپلی موپلی و چاقش و بعدم  بلند می شد و بازم میدوید. اخه خیلی هیجان زده بود 

یه دفعه همشون وایسادن و همینجوری خیره شدن و نفس نفس زنون از اون چیزی که هکتور پیدا کرده بود کلی تعجب کرده بودن چشماشون گرد شده بود 

هکتور یه جای مخفی تو ساحل پیدا کرده بود که / هیچکسی اونجا رو بلد نبود اونجا پر از ماهی بود / خیلی هم قشنگ بود اونجا اونقدر ماهی داشت که تقریبا از آب میپریدن بیرون بوریس اول از همه رفت جلو و بقیه دوستاش صدا زد و بعدش بلند فریاد زد: 

بوریس :

خوب بیااااین تو دیگه  ….

راوی :

بعد همه ی پسرها پریدن تو آب و رفتن ماهیگیری و بزرگ‌ترین و چاق‌ترین ماهی که فکرش و کنید و صید کردن و با همه ی سرعتی که می‌تونستن غذا خوردن، انگار که وارد بهشت شد بودن  

اونقدر غذا خوردن و خوردن که شکماشون باد کرد و دیگه جا نداشتن بعدشم کنار آب دراز کشیدن و اونقدر شکماشون پر شده بود که ناله میکردن

حالا دیگه سیر شده بودن یه خواب حسابی کلی بهشون میچسبید بعدشم همگی با هم چرت زدن / اما قبل از اینکه خیلی دیر بشه/ با همدیگه برگشتن خونه هاشون 

روز بعد دوباره چهارتا خرس قطبی کوچولوی خوشحال ما به همون خلیج مخفی خودشون که پیدا کرده بودن  رفتن و دوباره کلی بازی کردن و ماهی خوردن .

بچه ها / واسه خرس های قطبی این همه ماهی مثل یه عالمه پول و طلا واسه آدمهاس / حالا میتونید تصور کنید که پودی و دوستاش چقدر خوشحال و هیجان زده بودن 

بچه خرس ها تو روز بعدی با جشنی که  با ماهی ها گرفته بودن کلی خوشحال بودن همینجوری اونجا دراز کشیده بودن و اونقدر ماهی خورده بودن که ناله می‌کردن …

فیلیپ که پسر خیلی باهوشی بود یهو گفت: 

فیلیپ :

میدونید من فکر میکنم نباید همه ی این ماهیا رو واسه خودمون تنها نگه داریم چون  پدر و مادرای ما خیلی زحمت می کشن تا برامون غذا پیدا کنن اما من و وقتی می رسم خونمون دیگه گرسنه نیستم. و نمیتونم غذایی که مامانم با کلی زحمت پیدا کرده واسمون درست کرده بخورم 

من می دونم که مامان باباهای ما خیلی ثروتمندن اما من فکرمیکنم  باید رازمون و اونا بگیم و همه چیو واسشون تعریف کنیم 

“من فکر می کنم ما باید این همه ماهی رو با خونواده های فقیر که ماهی کمتری دارن تقسیم کنیم .” فیلیپ یهو گفت بچه ها . «مامان جورجیو که رو می‌شناسید؟ 

اون خودش 10 تا توله خرس داره و شوهرشم اون کشتی بزرگ ماهیگیری بودا اون کشته اش و الان خیلی تنهاس

بخاطر همینم واسش خیلی سخته که بخواد به اندازه ی کافی ماهی پیدا کنه من می خوام این همه ماهی رو با اون تقسیم کنم  پودی که هیچی نمیگفت ،داشت پیش خودش فکر میکرد که اره  فیلیپ راست میگه چه فکر خوبی !! 

راوی :

اما بچه ها /  بقیه بچه خرسا اصلا از این فکر خوششون نیومد و ناراحت شدن اونا میخواستن همه ی این ماهیا مال خودشون باشه و اونا رو به هیچکی ندن و هیچکس این جای مخفی و قشنگ و پیدا نکنه و همیشه مثل یه راز بین خودشون باقی بمونه 

بچه خرس‌ها:

اونا گفتن : یعنی چی ؟ ما باید ماهیا رو واسه خودمون نگه داریم

بوریس :

نه ما نباید به کسی چیزی بگیم چون اینجوری اونا میان و همه ی ماهیای ما رو میخورن و دیگه هیچ ماهی واسه خودمون باقی نمیمونه هکتور نگران شده بود گفت نخیر ما نباید به کسی چیزی بگیم !!

اونا میتونن بیان و باقی مونده ی غذای ما رو بخورن اونا نباید بهترین ماهیا رو داشته باشن اونا مال ماس 

هکتور :

اصلا میدونید چیه چون اونا فقیرن و نمیدونن باید با این هم ماهی چکار کنن اونا فقط ماهیا رو هدر میدن به نظر من که اصلا نباید بگیم

روای:

 و کلی ناراحت شد ، بوریس هم که خیلی از این فکر خوشش نیومده بود و حرف فیلیپ به نظرش احمقانه بود  یه دفعه عصبانی شد و با هکتور شروع کردن به سمت فیلیپ گلوله های برفی پرتاب کردن.

فیلیپم فقط از خودش دفاع می کرد و تنها مونده بود و احساس خیلی بدی داشت. اما هیچی نمیگفت 

تو تموم مسیر راه برگشت به خونه، اونا به فیلیپ حرفهای بدی میزدن و اون و ناراحت میکردن که بلاخره پودی طاقتش تموم شد و شروع کرد به حرف زدن ‌……

پودی :

من فکر میکنم ما هنوز خیلی کوچیکیم و خیلی چیزا رو خوب نمیدونیم بهتر که بریم و با موی عاقل مشورت کنیم. اون میدونه که باید چکار کنیم و ما رو راهنمایی میکنه !!

 راوی :

بچه ها موی عاقل رئیس گروه خرس‌های قطبی بود و به خوبی میتونست به اونها کمک کنه و راهنمایشون کنه تا بدونن و بفهمن که  خدا از آنها خواسته تا با داشته هاشون چه کار کنن !!

بوریس و هکتور می‌دونستن که پدر و مادرشون تو بعضی از جلسه ها ی موی عاقل شرکت میکنن ….

و به اون میگن که ثروتمندا هستن که  لیاقت این همه ماهی و  ثروت و دارن و بیشتر ماهیا رو باید بدن به ثروتمندا و اونایی که فقیرن فقط باید یه بخش کوچولو از اون همه ماهی رو داشته باشن ….

بلاخره اون روزی که قرار بود خرس‌های کوچولو برن پیش موی عاقل و باهاش مشورت کنن رسید

بقیه بچه خرس ها همشون ترسیده بودن، به خاطر همینم پودی رو مجبور کردن که بره داخل و به موی عاقل بگه که چی پیدا کردن . وقتی اومد بیرون همه خرس‌های کوچولو از کنجکاوی بالا و پایین میپریدن و منتظر بودن پودی زودی بگه که موی عاقل چی گفته :

راوی :

اما تنها چیزی که پودی گفت این بود:

پودی :

من من فقط بهش گفتم چی  پیدا کردیم. بعدشم  در مورد همه حرفهامون و اینکه کی چی گفته ازش پرسیدم وووو گفتم حالا باید چکار کنیم ؟

اونم فقط ازم تشکر کرد و گفت این جمعه تو جلسه ی  خرس های قطبی تصمیمش و به همه میگه !! 

راوی:

بچه ها جلسه ی شورای خرسای قطبی جایی بود که موی عاقل همه خرس های گروه رو جمع  کرد و تصمیمی که گرفته بود و به همه گفت : جلسه خیلی طول کشید و چهارتا بچه خرس خیلی خسته شده بودن اما موندن  تا تصمیم موی عاقل و بشنون !

اون گفت :

شاه مارکوس (موی عاقل ) :

میخوام در مورد چهارتا  بچه خرس شگفت انگیز به شما بگم اونا خرس های خیلی مهربونی هستن که به  همه ی خرس ها  کمک میکنن و اونا رو دوست دارن  

راوی :

موی عاقل  بالاخره تصمیمش و به همه خرس ها گفت :

موی عاقل :

این چهار خرس گنج بزرگی از ماهی پیدا کردن که برای تغذیه همه ی ما حتی برای خرس های آینده و بعد از ما هم کافیه . اونا اینقدر مهربونن که همه ی ماهی رو فقط برای خودشون نگه نداشتن و میخوان اون و با همه ی خرس ها تقسیم کنن 

راوی:

بعدشم بچه خرس ها رو صدا زد تا برن بالا 

موی عاقل:

بچه ها بیایید اینجا بالا.

راوی:

بعدم با صدای بلند به همه گفت :

این چهارتا بچه خرس می تونستن همه ی اون ماهیا رو مخفی کنن و فقط و فقط برای خودشون نگه دارن !!! اما اونا تصمیم خیلی خوب و بزرگی گرفتن و ماهی ها رو با همه ی ما  تقسیم کردن //  من میخوام اولین کسی که میره اونجا و اون همه ماهی رو میبینه فقیرتیرین خرس بین ما باشه . من این تصمیم و گرفتم چونکه میدونم این همون چیزیه که خدای بزرگ که همه موجودات زنده رو آفریده میخواد و می دونم که تو قلب این پسرای شگفت انگیز بیش تر از هر چیزی اینکه می خوان به خدا خدمت کنن . 

اونا واقعا معجزه ای ازطرف خدا برای ما آوردن و خداوندم  به اونا پاداش بزرگی میده 

راوی:

بعدشم صدای غرش بلندی که مثل صدای رعد و برق  از همه خرس های گروه بلند شد و اون نشونه ی تایید حرفهای موی عاقل بود 

راوی :

حالا دیگه خانواده های اون بچه خرس ها بهشون افتخار میکردن 

همه پسرها سرخ شده بودن ،  اما وقتی پودی به هکتور و بوریس نگاه کرد، می‌دونست که اون دوتا از این تصمیم راضی نیستن، اما خجالت می‌کشیدن هیچی نمیگفتن چون میدونستن به خاطر عشقشون به فقرا مورد تشویق  قرار گرفتن ، و ته دلشون اصلا خوشحال نبودن و دلشون نمیخواست که ماهیاشون و با فقرا تقسیم کنن 

جلسه تموم شد و  و چهار خرس کوچولو تنهایی با هم حرف زدن 

بوریس گفت:

 پودی، حق با تو و فیلیپ بود. من و هکتور مستحق این تشویقا نیستیم / چون نمیخواستیم غذامون و با فقرا تقسیم کنیم اما از اینکه این اتقاق افتاد خیلی خوشحالیم و حالمون خوبه 

یه دفعه بوریس یه صدایی از پشت سرشون شنید اون موی عاقل بود که  بلند شده بود و  و پنجه های بزرگ خود را روی سراونا گذاشته بود تا از اونا تشکر کنه

موی عاقل :

آفرین پسرم  «حتی اگر شک داشتی، کار درست و انجام دادی. و چون برای خدمت کردن به خدا به خودخواهی خودت غلبه کردی /  فداکاری تو شگفت انگیزتره/ حالا دیگه اشتباهات خودتون و فراموش کنید و خدا رو شکر کنید که از الان به بعد خرس های قطبی کوچولوی خیلی خوبی هستین ….

راوی :

بعدشم موی عاقل یه جمله خیلی قشنگ از کتاب خدا رو واسشون خوند : اون بهشون گفت خدا میگه :

موی عاقل:

آیه ساده نویسی شده :

( اگه کسی یه عالمه پول داشته باشه و بدونه که دوستش به کمک احتیاج داره اما براش اهمیتی نداشته باشه و بهش کمک نکنه/ چطوری ممکنه o دوست خدا باشه چون خدا خیلی مهربون و میگه باید به همه بخصوص کسایی که فقیرن و به کمک احتیاج دارن کمک کنیم )

بچه ها خدا دوست داره ما به فکر همدیگه باشیم و از هر چیزی که داریم به بقیه کمک کنیم اینجوری خدا هم به ما کلی چیزای بیشتر و بهتری میبخشه و میده 

آیه اصلی : اگر کسى اموال مادى داشته باشد و برادر خود را محتاج ببیند، اما به او رحم نکند، چگونه محبت خدا در اوست؟ [اول یوحنا 3:17]

راوی:

خلاصه از اون روز به بعد، همه خرس‌های کوچولو بهترین خرس های گروه بودن  و می‌ دونستن  که حتی بهتر از ماهی، اینه که یاد گرفتن چطوری مهربون باشن و غرور نداشته باشن و قلب خدا رو برای فقرا بدونن و این درس براشون خیلی با ارزشه با ارزش تر از همه ی ثروت های جهان .

0 replies

Leave a Reply

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *