”  پاتریک  “

   جنگ بود و ریخته شدن خون هزاران جوونی که برای دفاع از جان و ناموس وطن . خودشون رو فدای خاک میهن می کردند. جنگی که  به واسطه ی حیله ی کشورهای دیگه ،  به ایران تحمیل شده بود و مردم دو کشور همسایه رو به جون هم انداخت تا از خرابی این جنگ و فروش میلیاردها دلار اسلحه  و مهمات جنگی ،  سود کلانی به جیب خودشون بره.

دو ملت با دو فرهنگ متفاوت عرب  و عجم.  و  مردمی نجیب  ، که زیر سلطه ی مسئولین بی مروت و ناکارآمد ، در جامعه ای پر از فساد و فقر ، نفس نفس زنان به زندگی سخت و طاقت فرسای خودشون ادامه می دادند و مجبور بودند ، لباس رزم بپوشن و کشتن همنوع خودشون رو ، به بهانه ی دفاع از شهر و دیار مملکت ، به صلح و دوستی ترجیح بدن. و هرگز ،  این  مساله ، خواسته ی قلبی دو ملت نبود. آتیش جنگ و خونریزی از طرف کشورهایی بود که منافع خودشونو به انسانیت و صلح و دوستی ، ترجیح می دادند. 

 

    مردم  دسته به دسته برای ثبت نام اعزام به جبهه خودشونو به ستاد های  مستقر در شهر معرفی می کردند. از بچه چهارده ساله تا مرد شصت ساله همه آماده جنگ شده بودند. قلقله ای توی شهر برپا شده بود. سرودهای نظامی از بلندگوهای آویزون شده ی روی تیر های برق ،  از صبح تا شب  باعث هیجان مردم می شد تا در این نبرد شرکت همگانی داشته باشند. 

     پاتریک هم یکی از جوونای مسیحی بود که بعد از گرفتن دیپلم ریاضی و فیزیک از دبیرستان ،  خودش رو به ارتش معرفی کرده بود و آماده اعزام به جنگ شده بود. اما هرگز در دل احساسی از جنگ و خونریزی نداشت. پاتریک پسری بسیار آرام و موقر بود. توی مدرسه ، با نمرات عالی ، شاگرد ممتاز بود و ایمان قوی به خداوند داشت. پسری مومن و متعهد به کلام خدا. عصر روزهای یکشنبه ، با عده ای از ایمانداران مسیحی ، توی خونه اش مراسم پرستش کلیسایی برپا می کرد و با شور و شوق خداوند رو عبادت می کرد. 

    پاتریک ، دو روز بعد از ثبت نام در ارتش ،  به همراه تعدادی از جوونای شهر سوار اتوبوس مخصوص اعزام شد و خلاصه بعد از یک روز  به منطقه جنگی رسید..از همون روز اول کلاس آموزش  نظامی و جنگی شروع شده بود و پاتریک هم مثل بقیه همسفر های خودش مجبور بود در این کلاس ها شرکت کنه. 

   روز و شب با سرعت می گذشت .  هر روز جسد چندین جوون کشته شده ی  جنگ ، از منطقه ی عملیاتی به ایستگاه قرارگاه آورده می شد و  به خانواده ها تحویل داده میشد. جوونایی که با هدف دفاع از سرزمین خودشون ، با عشق به منطقه ی جنگی رفته بودند. 

    از هفته سوم  اعضا ،   به چند گروه کوچکتر تقسیم شدند و به درون سنگرهایی  که در زیر زمین حفر شده بود رفتند. هر کدوم از بچه ها از جنگ و خونریزی و کشتن دشمن  و از شهر و محله خودشون حرف می زدند. پاتریک هم گوشه ی اتاقک  سنگر نشسته بود و مشغول خواندن کتاب مقدس کوچک خودش بود.صدای خمپاره و شلیک بی امان گلوله های آتشین ،  جهنمی برای همه به وجود آورده بود. 

یکی از سربازان  که اسمش احمد بود به طرف پاتریک رفت و گفت: برادر ،  شما اهل کجایی؟  داری چیکار می کنی.  چرا نمیای با ما در مورد جنگ حرف بزنیم! در مورد شکست دشمن .!  

     پاتریک با لبخند دستش رو روی شونه های احمد گذاشت و گفت: احمد جان . خداوند ما از جنگ و خونریزی و کشته شدن آدما خوشش نمیاد و حتی دستور داده که برای دشمنت هم طلب بخشش کن . مشکل جنگ ایران و عراق مشکل دو ملت نیست ،  بلکه مشکل جهل و نادانی  دو دولت هست و من در دعا هستم برای مملکت  و مردم مملکت خودم  که هر چه زودتر خدای حقیقی خودشونو بشناسند و با آموزه های عیسی مسیح آشنا بشن. می دونی !!! عیسی مسیح هیچ وقت جنگ نکرد. و فقط صلح و محبت رو برای همه آورد. اگه مردم عیسی مسیح رو بشناسند و ازش اطاعت کنند  ، این همه آشوب وجود نخواهد داشت.

    احمد با دستش ، دستهای  پاتریک رو گرفت و گفت : تو مسیحی هستی؟  کتابی که تو دستت هست کتاب مقدسه؟  من کتاب مقدس رو خوندم و خدای  کتاب مقدس رو تا حدودی می شناسم.. احمد  نگاهی به بقیه بچه ها کرد و یواشکی زیر گوش پاتریک گفت : من هم نوکیش مسیحی هستم و به کلیسای خانگی میرفتم. 

 الان هم که این جا هستم مجبور شدم بیام خدمت سربازی.  اما مطمئنم اصلا نمی تونم به کسی شلیک کنم. کشتن یه انسان ! نه ! نه ! 

 احمد بعد از گفتن این حرفش ،  به سمت بچه ها رفت و به حرف های  اونا در مورد جنگ و دفاع در مقابل دشمن گوش می داد.

     شب شده بود و بچه ها کم کم باید برای استراحت  آماده می شدند  و به نوبت ،  هر دو ساعت باید برای نگهبانی آماده می شدند .  پاتریک مشغول دعا با خدای خودش بود.هر از گاهی هم صدای شلیک چند گلوله به گوش می رسید. احمد بچه ها رو دور خودش جمع کرد و گفت : بچه ها ، پاتریک  ، برادر مسیحی ماست.  از پاتریک خواست تا در مورد کتاب مقدس برای بچه ها بیشتر توضیح بده. پاتریک هم کتاب مقدس رو باز کرد و با دعای ربانی صحبت خودشو آغاز کرد. و رو به بچه ها کرد و گفت: بچه ها ! میدونید مفهوم  گناه  در کتاب مقدس چیه؟  یعنی خطا  یعنی عصیان  یعنی شرارت. و میوه گناه یکیش همین کار جاهلانه ای هست که دو کشور همسایه دارند انجام می دن.. بچه ها ریشه تمام گناهان  خودمحوری و استقلال از خدای کتاب مقدسه.  میدونید مفهوم مرگ در کتاب مقدس چیه ؟ واژه مرگ در کتاب مقدس  سه معنی داره. مرگ روحانی . مرگ جسمانی و مرگ ابدی.. بچه ها تا زمانی که انسان ها به وسیله روح القدس تولد تازه نداشته  باشند از نظر روحانی روحشون مرده است. مرگ جسمانی هم جدایی روح از جسم هست و مرگ ابدی  یعنی رنج ابدی روح و جسم در جهنم و در واقع مرگ ابدی جدایی ابدی از حضور  و محبت خدای زنده است. بچه ها بیاید امشب راه خودتون رو انتخاب کنید . تنها راه نجات عیسی مسیح هست. بچه ها ایمان به عیسی مسیح بر اساس شنیدن کلام خداست . حقیقت رو بشناسید و در مسیح قدم بردارید.

    فردای اون روز فرمانده قرارگاه اعلان کرد که تا هفته آینده عملیات جدید  حمله به دشمن شروع میشه و همه بچه ها باید خودشون رو آماده نبردی سنگین می کردند.روزهای سخت و طاقت فرسایی بود.  هر روز دیدن جنازه جوونای غرق در خون ،  برای پاتریک غیر باور بود . مهمتر اینکه در طول عمرش غیر از  محبت مسیحی چیز دیگه ای یاد نگرفته بود.  محبت به خدا و همسایه. 

   روز عملیات رسید و بچه ها یکی یکی هم دیگه رو تو آغوش می گرفتند و با  همدیگه خداحافظی می کردند. پاتریک هم یکی از این بچه ها بود. شب عملیات شد و اعضا ،  گروه به گروه  در جایگاه خودشون مستقر شدند و  جنگ بزرگی بین دو طرف شروع شد .  آتیش بود و صدای رگبار و خمپاره و فریاد یکی یکی از بچه ها که با گلوله های  آتشین ،  جان خودشونو از دست می دادند.  پاتریک هم از پشت خاکریز سعی میکرد به بچه ها ی زخمی  کمک کنه و زخم هاشونو ببنده و  اونا رو به  قسمت عقب تر منطقه ی جنگ ببره.  قمقمه ی آب رو به مجروحین می داد و با این که میدونست خودش به آب نیاز داره و اینها  تنها کمکی بود که می تونست به زخمی شده های عملیات  انجام بده.  انگار شب نمی خواست تموم بشه.. نیروهای  همرزم پاتریک هر چی جلوتر می رفتند به جایی نمی رسیدند. انگار هجوم شلیک و گلوله ی عراقی ها ، چند برابر بیشتر از انفجار سربازان ایرانی بود.  زوزه ی خمپاره و گلوله رسام ،  توی منطقه پیچیده بود  و نیروها هر چقدر که به خط مقدم  جنگ نزدیک می شدند با حجم بیشتری از گلوله باران عراقی ها مواجه می شدند. فرمانده هان عملیات ، هم   شرایط نامساعد جنگ رو دیده بودند و از فرماندهان پشت خط مقدم درخواست سلاح و نیرو می کردند . توان نظامی عراقی ها به واسطه ی کمک هایی که کشورهای دیگه به اونا داشتند خیلی قوی تر از ما بود. 

    پاتریک کنار خاکریز بزرگی مشغول بستن پای زخمی یکی از سربازان بود.  احمد هم  بی سیم چی گروه ،  از این طرف برای پشت خط منطقه ی عملیاتی ،   به دستور فرمانده هان ، فاجعه ی عملیات رو مخابره می کرد تا بلکه نیروهای کمکی ،  خودشونو  از پشت خط ،  به منطقه ی عملیات  برسونند. اوضاع  لحظه به لحظه بدتر می شد و آتیش از چپ و راست و آسمون و زمین می بارید.

 

   در همین اوضاع احوال  بود  که  صدای فریاد پاتریک شنیده شد. یکی از هم رزم ها ف خودشو به پاتریک می رسونه و سر پاتریک رو روی زانوی خودش میگذاره تا خون ریخته شده روی صورتش رو پاک کنه و اونو به آمبولانس برسونه .اما   پاتریک هم جون خودش رو برای خاک میهنش تقدیم کرده بود. درست مثل خیلی از بچه های همسنگری خودش.

    روز بعد وقتی جسد خون آلود پاتریک رو به خانواده اش تحویل دادند توی جیب پاتریک نوشته ای رو پیدا کرده  بودند که 

 پاتریک با خط خودش نوشته بود: 

   ای خدای پدر. ای مالک تمام هستی . ملکوت از آن توست. تو رب الارباب هستی. در نام مقدس یگانه فرزندت عیسی مسیح  ازت میخوام مملکت ما رو در دستان خودت حفظ کنی و خبر خوش پیغام ملکوت تو هر چه زودتر دل های دولت مردان مملکت ما و همه  دولتمردان و ملت هایی که هنوز تو رانشناختند رو لمس کنه و انجیل تو در تمام دنیا موعظه بشه. می طلبم در نام یگانه پسرت عیسی مسیح با شکر و سپاس آمین. 

     پدر و مادر پاتریک ، از هدیه ای که به جامعه ی ایران داده بودند خوشحال بودند و برای صلح و سلامتی همه ی مردم جهان زیر پرچم عدالت خداوند حقیقی در دعا بودند. اما انتظار کشته شدن فرزند خودشون رو در جنگ نداشتند. وقتی خبرنگار یکی از شبکه های تلویزیونی کشور به سراغ  اونا میره تا در مورد شهادت پاتریک ، نظرشون رو بخواد ،  مادر پاتریک ، دستاشو رو به آسمون میبره و میگه : خداوندم عیسی مسیح ، رب الارباب همه ی ماست. اوست که قلب ها رو میشکافه. اوست که دل ها رو با وجود خودش آروم می کنه. همه ی ما تسلیم اراده و خواست خداییم و بس. کاش در تمام دنیا هر چه زودتر صلح و آرامش باشه و همه در کنار هم یک واحد باشند.