” امتحان “
سالها قبل ، در اوج نوجوانی و شور و شوق بازی و بازیگوشی ، عاشق فوتبال و بازی تو زمین خاکی بودم.
تابستون که می شد از صبح تا غروب پرسه زدن با بچه های محل ، توی زمین خاکی فوتبال کار هر روزمون بود.
گهگاهی هم که از بازی فوتبال خسته میشدیم ، میرفتیم زیر سایه ی درختای گوشه ی زمین و برای هم جوک میگفتیم و کلی هم شاد بودیم.
آخر هفته ها که می شد با بچه های محله های نزدیک ، قرار بازی دوستانه میذاشتیم و توی بازی هم کلی دعوامون می شد.
اما بعد از مسابقه ، همه با هم درکنار همدیگه ، خوش بودیم و با رفاقت و دوستی از هم خداحافظی میکردیم
من ، دروازه بان تیم فوتبال محله بودم و تعریف نباشه، خیلی خوب حملات تیم مقابل روخنثی میکردم.
الگوی منم توی دروازبانی، ناصرخان حجازی بود و همیشه بازی این بزرگ مرد تاریخ فوتبال ایران رو تماشا میکردم و آرزوی من این بود که یه روز بتونم مثل ناصرخان، سنگربان تیم ملی فوتبال کشورم باشم.
راستی اسم رو یادم رفت بگم: اسمم سیامک
از پاییز که مدرسه ها باز می شد ، با دوستان قرار میگذاشتیم که آخر هفته ها ، روزای پنجشنبه و جمعه ، به زمین فوتبال نزدیک خونمون بریم و یه بازی فوتبال جانانه انجام بدیم و عقده ی یک هفته رو از دلمون بیرون کنیم..
یادش بخیر چه دوران خوبی بود.
دعواهای بین بازی و قلدری های الکی.
بعد از بازی هم از همدیگه ایراد گرفتن وتقصیر گل نزدن رو گردن هم انداختن.
سهیل ، یکی از همون بچه هایی بود که فوتبالش عالی بود و بین بچه ها معروف به علی پروین کوچولو بود.
وقتی توپ زیر پاش بود کسی نمیتونست ازش توپ رو بگیره. شوت هاش هم خیلی دقیق و سنجیده بود و اکثر ضرباتش ، گل میشد. بچه ی فوق العاده باهوشی بود. درس مدرسه اش هم عالی بود و نمراتش همیشه بیست بود.
پدر سهیل مکانیک ماهری بود و مادرش هم مربی موسیقی کودکان.
خواهرش ، سهیلا هم دانشجوی پزشکی بود و شش هفت سالی از من و سهیل بزرگتر بود.
من هم اکثر اوقات بعد از مدرسه به خونه ی اونا می رفتم و با هم درس میخوندیم و سهیلا هم به من و سهیل توی درس خیلی کمک میکرد.
ماه سوم پاییز بود و دیگه یواش یواش باید آماده میشدیم برای امتحانات مدرسه.
برای همین بازی فوتبال رو برای مدتی تعطیل کردیم و بیشتر سرمون رو با درس خوندن مشغول کردیم.
هر روز بلافاصله بعد از مدرسه به خونه می رفتم و لقمه غذایی دست پیچ میکردم و با عجله به سمت خونه سهیل اینا میرفتم و با هم تا غروب درس میخوندیم.
یکی از همون روزا ، متوجه شدم سهیلا دیگه اون سهیلای سابق نیست و غم عجیبی تو صورتش هست. کمتر حرف میزد و بیشتر به گوشه ای خیره میشد. سهیل هم دیگه اصلا سهیل قبلی نبود و توی حل مسائل ریاضی ، کم میاورد و زود عصبی میشد. کنجکاو شده بودم تا بفهمم موضوع چی میتونه باشه!
امتحانات مدرسه شروع شده بود و هر روز باید تو امتحان یه درس حاضر میشدیم. روز امتحان درس ریاضی بود.
منتظر اومدن سهیل بودم .
همه بچه ها روی تک صندلی های چیده شده توی سالن نشسته بودند و منتظر بودند تا برگه های سوالات آزمون رو که به صورت پشت رو روی زمین و کنار صندلی ها گذاشته شده بود رو بردارند.
زمان به سرعت می گذشت ، اما خبری از سهیل نبود. نگران شده بودم .
همین طور که روی صندلی نشسته بودم دستم رو بالا بردم و از مراقب سالن اجازه خواستم تا به دفتر مدیریت که انتهای سالن بود برم و از دفتردار مدرسه تقاضا کنم ، با منزل سهیل اینا تماس بگیره و جویای این بشه که چرا سهیل هنوز سر جلسه حاضر نشد.
به اتاق مدیر رفتم و به دفتردار گفتم : آقای عباسی ازتون خواهش میکنم به خونه ی سهیل زنگ بزنید . آخه هنوز نیومده سر جلسه ی آزمون..
آقای عباسی هم که مثل همیشه عصبانی بود و از وضعیت بد آموزش و پرورش و حقوق کم معلمان معترض بود ، از روی صندلی خودش بلند شد و گفت : سهیل ؟ ! کدوم سهیل ؟ گفتم : آقا ، سهیل سعیدی. کلاس دوم شماره سه.
به سمت کمد پر از فایل رفت و اسامی بچه های کلاس رو بیرون آورد پس از یکی دو دقیقه جستجو ، پرونده سهیل رو از تو پوشه بیرون آورد و با تلفنی که روی میزش بود شماره خونه ی سهیل اینا رو گرفت.
چند تا بوق پشت سر هم خورد و کسی پاسخ نداد.
آقای عباسی ، با عصبانیت دوباره شماره رو گرفت و باز هم کسی جواب نداد.
محکم گوشی تلفن رو گذاشت و گفت : بچه جان ، آزمون شروع شده برو که دیرت نشه.
به سرعت به سمت صندلی خودم رفتم و شروع کردم یکی یکی پاسخ سوالات رو نوشتن.. اما تموم ذهنم درگیر سهیل بود.
خدایا چه مشکلی ممکنه براش اتفاق افتاده باشه.!
زمان آزمون تموم شده بود و بچه ها یکی یکی برگه های امتحان رو تحویل مراقب سالن دادند .
من هم آخرین نفری بودم که برگه آزمون رو تحویل مراقب سالن دادم و با عجله از مدرسه خارج شدم و بدو بدو به سمت خونه ی سهیل رفتم.
چند بار زنگ خونه رو زدم اما کسی جواب نداد.
روی پله ی جلوی درب ورودی خونه نشستم و با بی حوصلگی ، با اینکه میدونستم کسی تو خونه نیست، دوباره زنگ خونه رو زدم .
ناامید نشسته بودم که ، پسر همسایه ی طبقه دوم سهیل اینا ، از پنجره ی ساختمون سرشو بیرون آورد و گفت : با کی کار داری ؟
گفتم : ببخشید آقای سعیدی اینا خونه تشریف ندارند؟
گفت : نه. رفتند بیمارستان برای عمل جراحی قلب مادر سهیل.
گفتم : جراحی قلب ؟ ! مادر سهیل ؟! کی؟! کمی خودشو از پنجره به بیرون آویزون کرد و گفت : دیشب حال سوسن خانم بد شد و بردنش بیمارستان و بلافاصله به اتاق عمل بردنش. الانم توی آی سی یو هست.
تشکر کردم و خودمو به خونه رسوندم. بلافاصله موضوع رو به مادر گفتم و از سبد سیب روی میز آشپزخونه یکی برداشتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم. توی راه همش در دعا بودم که حال سوسن خانم خوب باشه.
خلاصه بعد از بیست دقیقه به بیمارستان رسیدم و مستقیم خودمو به بخش آی سی یو رسوندم.
آقای سعیدی ، سهیل ، سهیلا ، کنار درب ای سی یو روی صندلی انتظار نشسته بودند. به سمت اونا رفتم و جویای احوال شدم. سهیل با دیدن من ، اشک از چشمانش جاری شد و منو محکم به آغوش کشید و گریه میکرد. سهیلا هم که از بس گریه کرده بود ، چشماش قرمز شده بود و خستگی و نگرانی از سر و روش میبارید.
بعد از چند دقیقه که سهیل کمی آروم شده بود ازش پرسیدم چه اتفاقی افتاده !
سهیل به آرومی روی صندلی نشست و گفت : مدتی بود درگیر بیماری قلبی مادر بودیم و باید مراقبش می بودیم تا اتفاقی براش نیفته . اما دیشب خیلی حالش بد شد و به بیمارستان اومدیم و دکتر جراح هم بلافاصله دستور عمل جراحی رو داد. برای همین نتونستم توی آزمون امروز شرکت کنم.البته امروز به مدرسه اطلاع دادم.. دستم رو روی شونه ی سهیل گذاشتم و گفتم : سهیل جان ، نگران نباش. آقای مدیر خودش موضوع رو می دونه و مطمئن باش توی دور بعدی جبران میشه. مهم سلامتی مادره که زود زود حالشون خوب بشه.
سهیلا کنار ما نشسته بود و با تکون دادن سرش حرف های ما رو تایید میکرد. گفتم : سهیلا خانم ، به نظر شما ، سوسن خانم تا کی به هوش میان ؟ سهیلا لبخندی زد و گفت : آمین که همه چی به خوبی پیش بره. توکل به خدا داشته باشیم و در دعا باشیم. از توی کیفش کتاب مقدس رو بیرون آورد و مشغول دعا شد. سهیل هم روی زمین زانو زد و دستانش رو رو به آسمون بالا برد و شروع کرد به دعا کردن . من هم کنار سهیل دستامو رو به آسمون بردم و از ته دلم برای سلامتی سوسن خانم دعا کردم. آقای سعیدی هم که خواب آلود و خسته بود به جمع ما اضافه شد. حدود دو ساعتی کنار سهیل موندم که پرستار بخش آی سی یو با دادن خبر به هوش اومدن سوسن خانم ، ما رو خوشحال کرد. منم که خیالم کمی راحت شده بود از سهیل و سهیلا و آقای سعیدی اجازه خواستم که به خونه برگردم تا برای آزمون فردا خودمو اماده کنم..
به خونه رسیدم و خبر به هوش اومدن سوسن خانم رو به مادر دادم و از مادر خواستم برای سلامتی کامل سوسن خانم در دعا باشه.
بعد به سمت اتاقم رفتم و شروع به مطالعه درس علوم که امتحان فردا بود کردم
. دو ساعتی از مطالعه درس میگذشت که مادر به اتاقم اومد و با حالی پریشون و چهره ای ناراحت ، منو به اغوش گرفت و شروع کرد به اشک ریختن.
گفتم : مادر اتفاقی افتاده؟! چی شده؟! چرا گریه میکنی؟
مادر با بغض گفت : سوسن آسمونی شد.
برای یک لحظه دنیا روی سرم چرخید و انگار تموم دنیا رو سرم خراب شد. باورم نمیشد. سوسن خانم از دنیا رفت.
گفتم : آخه مادر جون ، امروز سوسن خانم به هوش اومد و به گفته ی پرستار حال ایشون خوب بود..
مادر از جای خودش بلند شد و گفت : میرم بیمارستان پیش سهیل و سهیلا. گفتم : مادر منم میام و بلافاصله خودمو برای رفتن حاضر کردم و با هم به بیمارستان رفتیم.
سهیل گوشه ی سالن کنار درب ورودی آی سی یو نشسته بود و از ناراحتی هیچی نمیگفت و هنوز در شوک بود
سهیلا هم فقط اشک میریخت و توی آغوش پدرش گریه میکرد
. به طرف سهیل رفتم و بغلش کردم و بهش گفتم: خدای ما خدایی نیست که فرزندانش رو تنها بذاره سهیل جان. امیدت به خدا باشه. مطمئن باش سوسن خانم الان تو آسمون پیش عیسی مسیح هست و روحش هم شاد و شاده. پس قوی باش و به خدا اعتماد داشته باش.
سهیل دستاشو توی دستام گذاشت و محکم فشار داد و از زمین بلند شد.
منو به آغوش گرفت و گفت : من هم از خدای زنده ، میخوام از مادرم خوب مراقبت کنه و تا زمان بازگشت عیسی مسیح بتونم ببینمش.
به طرف سهیلا رفتم و گفتم : سهیلا خانم ، شما میدونی که روح سوسن خانم پیش خدای ماست. پس خوش به حال ایشون.
بیاین با هم در دعا باشیم و از خدا طلب آمرزش کنیم و بخوایم تا ما هم جزو یاران وفادار به مسیح باشیم.
کتاب مقدس رو از سهیلا گرفتم و این طور به اونا تسلی دادم: بهترین دوست ما ،خالق ما ، یهوه خدای ماست. سفره ی دل رو برای خدا باز کنیم. چون اوست که به فکر ماست. اوست که به من و شما در تنگ دلی و مصیبت، آرامش می ده. خدا غم و اندوه من و شما رو با تمام وجود حس میکنه.پس ایمانمون رو قوی تر کنیم و از خدا بخوایم صخره و نجات ما باشه.
***
صبح روز بعد، به اتفاق جمعی از ایمانداران ، مراسم تدفین انجام شد و همه برای آمرزش ایشون و شادی روحشون دعا کردیم.
سهیل و سهیلا هم برای اینکه تنها نباشند چند روزی به خونه ی ما اومدند و با هم بودیم تا اینکه روحیه اونا کمی بهتر بشه
شبهای امتحان رو درکنار هم سپری کردیم.
و باز هم سهیل تونست شاگرد اول کلاس بشه.
بعد اتمام امتحانات سهیل و سهیلا به خونه خودشون رفتن و در کنار پدرشون آقای سعیدی زندگی جدیدی رو شروع کردن.
هفته ای یک بار هم، من و سهیل به مزار سوسن خانم می رفتیم و با خوندن کلام خدا برای ایشون آرزوی شادی میکردیم.
Leave A Comment