داستان شماره 20 – 3004

”  ایران “

    بعدازظهر روز پاییزی و هوای دلگیر غربت

 درد بزرگ تر اینکه در گوشه ای تنها بشینی و

 غم دل  مردم  بیگانه  در این سرزمین رو ببینی .

 مردمی که مثل عروسک خیمه شب بازی ، در جستجوی لقمه نانی ، بازیچه ی دست غربی ها میشن. همین مردمی که تا چهل و چند سال قبل ، با نام ایران ، در تمام کشورها ، بر صدر می نشستند و حالا اثری از اون ایران در جایی دیده نمیشه. 

    سی سال زندگی در غربت  و برای دیگران مثل کوه بودن و در دل خود مثل شیشه شکستن . تا شاید روزی ، مثل خیلی از دوستان در شهری غریب ، دق کردن و به خاک سپرده شدن  و  حسرت دیدار وطن هم در گور تاریک گم بشه و دیگر هیچ. 

    کاغذی بر می دارم و با قلم روی اون می نویسم : زنده باد ایران من . و کاغذ رو روی دیوار روبروی خودم آویزون می کنم. فتیله ی فانوس قدیمی رو روشن می کنم و روی میز میگذارم.

 نوار کاست قدیمی رو توی ضبط صوت میگذارم و بعد از چند ثانیه آهنگ ای ایران رو می شنوم. به احترام نام وطن از جای خودم بلند میشم و با صدای استاد بنان همخونی میکنم.: ای ایران ای مرز پر گهر ،  ای خاکت سرچشمه ی هنر ،  دور از تو اندیشه ی بدان  ، پاینده مانی و جاودان.

آنقدر در خودم گم میشم  که حتی نام خودم رو فراموش میکنم. من کجا و این درد غریبی کجا ! من فدای کاه گلای وطنم. 

  کمی بعد صدای درب خونه رو میشنوم. تق تق تق ! کیه ؟ !  از اون طرف درب جوابی میاد : منم ،  سامان . درو باز کن.  به سمت در میرم و درب رو براش باز میکنم. سامان با پاکت پیتزا وارد میشه و شال و کلاه خودشو روی رخت آویز جلوی درب آویزون میکنه و کنار شومینه مشغول گرم کردن دستاش میشه. 

     چطوری سامان ! چه عجب از این طرفا !  سامان با انرژی همیشگی خودش میگه : توپ توپم. تو چطوری ! روی صندلی جلوی شومینه میشینم و از سامان میخوام بیاد روی صندلی روبرو بشینه. میگم : سامان ،  دلم برای ایران خیلی تنگ شده.  تو چی !  سامان لبخندی میزنه و از جیب خودش یه نخ سیگار بر می داره و روشن میکنه. پاهاشو روی هم میذاره و شروع میکنه به خوندن شعر : 

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم  ،  

در میان لاله و گل آشیانی داشتم  ،

 گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار  ، 

 پای آن سرو روان اشک روانی داشتم  …

    اشک از چشمام سرازیر میشه و قلبم توی سینه ام سنگینی میکنه.  من نمیخوام  توی  این غربت  که تموم روز و شبش سرده  بمیرم. میگم  : سامان بس کن. دیگه چیزی نخون. امروز از اون روزایی که دردمو باید فریاد بزنم.  قصه ی من ،  قصه ی تو و قصه ی همه ی ما  که تو دیار غم و اندوه  گرفتاریم.

به کنار پنجره میرم و  به بیرون نگاه میکنم. نم نم بارون و غروب پاییز طلایی رنگ  و یاد وطن ،  که تنگ غروب تو قلب من می کوبه. مه سردی  رو تن پنجره نشسته  و بغض گلوی من بیشتر و بیشتر میشه. و حالا من هستم و نجوای غریبی ام . 

    رو به سامان میکنم و با دلی شکسته ازش کمک میخوام. …..هه !  کی از کی کمک میخواد !!!!  اون بدتر از من. در بدر تر از من و آشفته تر از احوال من. سامان منو به آرامش دعوت میکنه و ازم میخواد تا کنارش روی صندلی بشینم. بعد با چهره ی غمگین و موهای به هم ریخته ، دستاشو به طرف گرمای شومینه میبره و میگه : میخوام برگردم ایران ، اما نمی تونم. مطمئنم تو هم مثل من فکر میکنی. درسته؟  گفتم : سامان ، من عاشق ایرانم. به خدا اگه برگردم ، دورش میگردم و دیگه تا آخر عمرم ترکش نمیکنم. یک وجب خاک وطن رو به تموم غربت نمی فروشم. اما خودت میدونی که نمیتونیم برگردیم. چاره ای نداریم جز صبر . 

    سامان از جاش بلند میشه و به سمت پنجره میره. با خودش زمزمه میکنه. نمیدونستم چی داره میگه.  گفتم : سامان چی میگی با خودت. نکنه تو هم مثل من همش با خودت حرف میزنی ! دیوونه شدی مثل من !  سامان به طرف من  برمیگرده  و میگه : من تا آخر هفته برمیگردم به ایران. هر چی میخواد بشه . آخرش چی میخواد بشه ! مرگ ؟؟؟!!! مرگ تو وطن رو به مرگ توی غربت ترجیح میدم. تو رو نمیدونم چی تو سرته …اگه خواستی بیا با هم برگردیم.

    به آتیش شومینه خیره میشم و تصمیممو میگیرم. سامان ، من باهات میام. با هم بر میگردیم. سامان لبخندی میزنه و به هم دست میدیم و سراغ پیتزا میریم. پیتزا سرد شده بود و ما هم مجبور به خوردن اون بودیم. چون غذایی تو خونه پیدا نمی شد. اون روز عصر با سامان به مرکز شهر رفتیم. با یکی از قاچاقبران مرزی صحبت کردیم و قرار شد آخر هفته  ، با چند نفر دیگه  ، به ترکیه بریم و از مرز ترکیه وارد خاک ایران بشیم.

    آخر هفته شد و من و سامان طبق قرار به همراه  چند تا از هموطنامون  با آقای راهنمای راه وارد ترکیه شدیم و به سمت مرز ترکیه  و ایران حرکت کردیم. هوای سرد و گذشتن از کوه و تپه و نداشتن آذوقه ی غذا  و از همه مهمتر اینکه ،  نمی دونستیم  آیا خاک وطن رو میبینیم یا نه. سه روز و دو شب تو راه بودیم تا خلاصه آقای راهنما گفت : از اینجا به بعد خودتون باید برید. حدود یک کیلومتر اون طرف تر ، خاک ایرانه و به روستایی می رسید که روستای مرزی ایران و ترکیه است . بقیه راه با خودتون. 

    آقای راهنما  ، از ما جدا میشه و ما هم به راه خودمون ادامه میدیم. یک ساعت بعد به روستا ، رسیدیم. روستایی کوچک و تقریبا بدون جمعیت. سه چهارتا  خونه ی قدیمی گلی  و چند تا سگ ولگرد . به راهمون ادامه میدیم تا به روستای دیگه ای می رسیم که حدود نیم ساعت با اونجا فاصله داشت. به سراغ اتومبیلی میریم تا ما رو به شهر برسونه. اما تو اون روستا اتومبیلی وجود نداشت.  مجبور شدیم سوار تراکتور بشیم  و از روستا به طرف شهر حرکت کردیم. دو ساعت بعد به شهر رسیدیم و یکی یکی از هم جدا شدیم. من و سامان هم به ترمینال شهر رفتیم و بلیط اتوبوس به سمت تهران رو گرفتیم و به سمت تهران حرکت کردیم. فردای اون روز به تهران رسیدیم . سامان به خونه ی خودش میره و با مادر پیرش دیداری تازه میکنه و بعدها توی داروخونه ی برادرش مشغول کار میشه. من هم به سراغ پدر و مادرم میرم و با اونا زندگی جدیدی رو آغاز میکنم. آرامش زندگی رو در کنار خونواده ام رو دوباره  تجربه میکنم و قدر لحظه به لحظه زندگی خودمو بیشتر از گذشته می دونم.

   مادر ، مهسا ، دختر دایی ام رو  که فارغ التحصیل رشته ی شیمیه و توی دانشگاه تدریس میکنه  برای زندگی با من انتخاب میکنه . مهسا دو سالی از من کوچیکتره و تو دوران بچگی ، دعواهای بچه گانه ی زیادی با هم داشتیم. حالا  بعد از سی سال همو میبینیم و با یاد و خاطرات گذشتمون ، با هم شادیم.  

    به کوچه پس کوچه های  شهر سری میزنم و یاد کودکی و زندگی ساده ی گذشته رو مرور میکنم و اینکه تو این چند سال چقدر زندگی ها عوض شده. چقدر آدما عوض شدند. قدیما ، محبت بود و مهر و دوستی. اما حالا ، هیچ کس ، هیچ کسی رو نمی شناسه. حتی به وقت مردن.  عجیبه.! 

روزگاری سرد 

 درد غربت در وطن  بدتر از درد غریبی در دیاری دیگه. 

     کاش ما آدما بیشتر همدیگه رو دوست داشته باشیم. قدر همو بیشتر بدونیم و برای هم بیشتر ارزش قائل بشیم. اصلا فکر نمیکردم که  بعضی آدما ،  اینقدر بی تفاوت از مسائل جامعه رد میشن. پولدارای شهر فقیرای شهر رو از یادشون رفته ، یتیم های شهر رو کسی نمی بینه و هر کی دنبال گرفتاری خودشه. اما…اما میشه با هم مهربونتر بود و  تو زمان سختی و تنگدستی به هم کمک کرد. با مهسا صحبت میکنم و ازش میخوام برای کمک به بچه های یتیم  ، موسسه ی خیریه ای راه بندازه و تموم سرمایه ی موسسه رو برای کودکان بی سرپرست به کار ببره. اعضای موسسه رو هم در جریان تموم کارها قرار بده. طولی نمیکشه که موسسه ی بزرگی تشکیل میشه و تعداد زیادی از بچه های بی گناه بی سرپرست تحت پوشش این موسسه قرار میگیرند.  و این بزرگترین خدمتی بود که میتونستیم به عنوان یک ایرانی به هموطنانم انجام بدم. هر چند خدمت ناچیزی بود اما عشق به وطن و مردم وطنم ، همیشه توی وجودم بود و خدا رو شکر که تونستم این طور به خاک وطن ادای دین کنم.