داستان شماره 18- 3006

” ژیلا”

    ساعت پنج صبحه و هنوز آفتاب طلوع نکرد. صدای فریاد  ژیلا ، خانم همسایه ، فضای کوچه رو پر کرده و اکبر آقا با کمربند چرمی به جون این زن بی گناه افتاده. از رختخواب بلند میشم و به سمت بالکن می رم. هوا سرده و مادر توی آشپزخونه کنار سماور چای چرت میزنه. صدای نفرین و گریه ی ژیلا خانم ، همچنان به گوش می رسه. همسایه ها هم مثل من ، دست به بغلشون گذاشتند و از نزدیک شاهد جنگ و دعوای اکبر آقا و ژیلا خانم هستند. ناگهان صدای پرت شدن ژیلا خانم از بالکن خونه به سمت حیاط به گوش می رسه و دیگه صدایی ازش در نمیاد. سریع خودمو به پشت بوم خونه رسوندم و یواشکی نگاهی به حیاط خونه ی اکبر آقا اینا انداختم. ژیلا خانم روی زمین افتاده بود و از بینی و گوشش خون می اومد. صدای ژیلا خانم رو می شنیدم که مرده و زنده  ، برای اکبرآقا ، باقی نذاشت.

    به آرومی از پشت بوم به پایین رفتم و توی آشپزخونه کنار مادر نشستم. از قوری روی سماور که صدای قل قلش فضای  آشپزخونه رو پر کرده بود کمی چای توی استکان کمر باریک ریختم و روی میز صبحانه گذاشتم.رو به مادر کردم و گفتم : مادر ، این اکبر اقا چرا اینقدر ژیلا خانوم رو کتک میزنه؟ دیونه ست؟؟؟ مادر، سرش رو تکون داد و گفت : پسرم ، مردم خدا رو فراموش کردند. گناه پشت گناه تو زندگی خیلی از خانواده ها میتونه اونا رو به مرگ روحانی ببره. اکبر آقا هم یکی از این آدماست. خدا اونو به راه راست هدایت کنه.

    کم کم صدای داد و فریاد قطع شد و از سرک کشیدن همسایه ها هم خبری نبود. مادر ، چادر گل گلی خودش رو سرش میکنه و به سمت خونه ی اکبر آقا اینا میره و بعد از یکی دو دقیقه به اتفاق ژیلا خانم برمیگرده.  زیر چشم چپ ژیلا خانوم کبود شده بود و صدای هق هق گریه امونش نمی داد. همش لعنت و نفرین میکرد. مادر هم سعی میکرد آرومش کنه. روی صندلی آشپزخونه نشست و جای ضربه های کمربند اکبر آقا رو به مادر نشون می داد و هی نفرینش میکرد. ژیلا خانم چادر مادر رو به خودش میپیچه  و روی کاناپه ی گوشه ی آشپزخونه دراز میکشه. مادر براش آب قند درست میکنه و کنارش میشینه. 

    صدای پدر از توی سالن هال میومد : کجایی بچه جان ! بیا اینور کارت دارم. از جای خودم بلند شدم و با استکان چای  به طرف پدر رفتم. پدر کنار شومینه نشسته بود و سیگار می کشید. استکان چای رو جلوی پدر گذاشتم و ازش پرسیدم : پدر جان ، اکبر آقا دیوونه است؟ پدر استکان چای رو برمیداره و هورت میکشه و بعد میگه : خدا می دونه. به من و تو چه ربطی داره که توی زندگی خصوصی دیگران سرک بکشیم.

    کمی گذشت و من به طرف اتاق خودم رفتم و روی تخت اتاقم دراز کشیدم و از پنجره ی اتاق به بیرون خیره شدم. صدای عصبانی و پر خشم اکبر آقا از پشت دیوار می اومد : ژیلا ! برات پول گذاشتم رو طاقچه برش دار. ژیلا خانوم هم از تو آشپزخونه جواب میده : پول بخوره توی سرت . خدا لعنتت کنه. نامرد پس فطرت. 

   روی بالکن میرم و سرکی به حیاط خونه اکبر آقا میندازم . اکبر آقا با دوچرخه ی خودش از خونه میزنه بیرون و سوار بر دوچرخه به سمت مغازه ی خودش میره. اکبر آقا بقال سر کوچه است و کار بارش هم بد نیست. خیلی از اهالی محل ازش نسیه خرید میکنند و سر ماه باهاش حساب میکنند. آدم بدی نیست اما خیلی تندخو و عصبیه. 

    به اتاقم برمیگردم و به سمت پدر میرم. پدر یواش یواش آماده ی رفتن به کارگاه خودش میشه. کارگاه صافکاری و نقاشی اتومبیل پدر، توی شهر خیلی معروف بود و همه ی شهر تا حدودی پدر رو می شناختند.  این روزها کار و بار پدر خوبه و خدا رو شکر شب ها  با دست پر به خونه برمیگرده. 

    به آشپزخونه میرم و روی صندلی میز صبحانه میشینم. ژیلا خانوم همچنان زیر لب به اکبر آقا فحش میداد و مادر هم سعی میکرد اونو آرومش کنه. رو به ژیلا خانم کردم و گفتم : اکبر آقا دیوونه است؟ چرا اینقدر کتکتون میزنه؟ ژیلا خانم همون طور که روی کاناپه دراز کشیده بود با عصبانیت گفت: دیوونه نیست. نامرده. از صبح تا شب میره مغازه ، شب هم که میشه یه عده نامرد تر از خودش میان دورش میشینن و با هم تریاک میکشن و مشروب میخورن. خونه ما شده شیره کش خونه. تا میام حرف بزنم شروع میکنه به فریاد زدن و هوار هوار و بعدشم منو میبنده به باد کتک. ببین ، ببین چقدر بی رحمه نامرد عوضی ! 

    کبودی روی بازوی ژیلا خانوم رو می دیدم  انگار با ماژیک قرمز رنگی دو تا خط روی پوست بازوش کشیده شده بود. رو به مادر کردم و گفتم : مادر،  چرا شما و پدر و بقیه همسایه ها  با اکبر آقا صحبت نمیکنید ؟ آخه این طور با بی رحمی ژیلا خانوم رو کتک میزنه . ژیلا خانوم سر شو تکونی میده و میگه : این نامرد آدم بشو نیست. اگه پدرم بفهمه که  کتکم میزنه ، اونو با خاک یکسان میکنه.

   گفتم : ژیلا خانم ، تصمیمی باید بگیرید که این مشکل برای همیشه حل بشه.منظورم این نیست که از اکبر آقا جدا بشین . به هر حال یه راهی وجود داره که نتیجه بده. مادر صداش در میاد و میگه : آخه بچه جون ، تو نه سر پیازی نه ته پیاز. برو به درس و مشقت برس. اینقدر هم وراجی نکن.

    کتاب مقدس رو از روی گنجه ی کتاب ها برداشتم و به اتاقم رفتم. برای خوب شدن رابطه ی زندگی  اکبر آقا و ژیلا خانوم دعا کردم  و بعدش  با خودم تصمیم گرفتم به مغازه ی اکبر آقا برم. آماده شدم و به سمت مغازه ی اکبر آقا رفتم. مغازه شلوغ بود و اکبرآقا مشغول حساب کتاب  با مشتری ها بود. سلام کردم و منتظر شدم تا سر اکبر آقا  کمی خلوت بشه. چند دقیقه ای گذشت و خلاصه مغازه خلوت شد. اکبر آقا پشت صندوق نشسته بود و لنگ قرمز رنگی هم به گردنش آویزون کرده بود. مثل همیشه با صدای گرفته و عصبی  گفت : خوش اومدی. چه خبر ؟ از این ورا؟ گفتم : هیچی. راستش داشتم از جلوی مغازه رد میشدم ، گفتم یه سری به عمو اکبر خودم بزنم ببینم اوضاع در چه حاله. اکبر اقا که خودش به قول معروف ختم روزگار بود ، خندید و گفت : اومدی به من سر بزنی یا خبر ببری برای ژیلا.هان.!  ترسیدم و با صدای لرزون گفتم: باور کنید  ، باور کنید این طور نیست. من فقط خواستم بیام با شما حرف بزنم. اکبر آقا از جاش بلند شد و دستی به سبیل های بلند خودش کشید و گفت : پس میخوای با من حرف بزنی! خب حرفت چیه.بگو ببینم چی میگی! توی دلم گفتم : خدایا تو خودت کمکم کن. کتاب مقدس رو باز کردم و از کتاب امثال برای اکبر آقا آیه ای رو خوندم. همون آیه ای که میگه: زن شایسته ، تاج سر شوهر است، اما زنی که شرمساری به بار آورد ، همچون پوسیدگی است در استخوان هایش.  و بعد ،  از کتاب جامعه براش آیه ای رو خوندم : در همه ی روزهای زندگی باطل خود که خدا در زیر آفتاب به تو بخشیده است، با زنی که دوست می داری خوش باش ، زیرا این است نصیب تو از زندگی و از محنتی که زیر آفتاب می کشی.

    ادامه دادم و از افسسیان براش خوندم : شوهران باید همسران خود را همچون بدن خویش محبت کنند و آن که زن خود را محبت می کند، خویشتن را محبت می نماید.زیرا هرگز کسی از بدن خود نفرت ندارد، بلکه به آن خوراک می دهد و از آن نگهداری میکند.

     اکبر آقا عصبانی شد و با خشم گفت : من که چیزی نمیگم. ژیلا خودش رو اعصاب من راه میره و هی گیر میده به دوستام که میان خونمون واسه شب نشینی.

از کتاب مزمور براش خوندم.اون آیاتی که میگه : از خشم باز ایست و غضب را ترک نما. خویشتن را مکدر مساز ، که جز به شرارت نمی انجامد.

     اکبر آقا با شنیدن این آیات به فکر فرو رفت و به زمین خیره شد. بعد از چند لحظه از اکبرآقا خواهش کردم که برای عذرخواهی از ژیلا خانوم ، پیش قدم بشه و دست از کاراش برداره. اکبر آقا هم قبول کرد و قول داد وقتی شب به خونه رسید این کار رو انجام بده.

      صورت اکبر آقا رو بوسیدم و با خوشحالی به خونه رفتم. ژیلا خانوم به خونشون برگشته بود و مادر هم توی آشپزخونه مشغول پخت و پز بود. هر چی که به اکبر آقا گفته بودم  رو برای مادر توضیح دادم و از مادر خواهش کردم تا ژیلا خانوم و اکبر آقا رو برای شام به خونه دعوت کنه. مادر با خوشحالی استقبال کرد و چند دقیقه بعد ، با ژیلا خانوم قرار مهمانی شام رو به ژیلا خانوم اطلاع داد. 

   شب شد و پدر از سر کار به خونه اومد و مادر موضوع مهمانی شام و دعوت اکبر آقا و ژیلا خانوم رو براش تعریف کرد. پدر از پاکت سیگارش یک نخ سیگار برمی داره و رو به مادر میکنه و میگه : خدا رو شکر. و بعد  به سمت بالکن میره و روی صندلی میشینه.  بی صبرانه منتظر اومدن اکبر آقا و ژیلا خانوم بودم. تا اینکه یک ساعت بعد صدای زنگ درب خونه به صدا درمیاد. ژیلا خانوم و اکبر اقا با یه جعبه شیرینی وارد خونه شدند و توی سالن هال نشستند. بعد از احوالپرسی و خوش و بش ، پدر کتاب مقدس رو باز کرد و اول برای همه دعا کرد و بعدش در مورد زندگی خداپسندانه  شروع کرد به حرف زدن. 

و حرف خودشو این طور آغاز کرد : اکبر آقا ، برادر خوبم ، با تمام دل خودت به خدا توکل کن و به عقل خودت تکیه کن.در همه ی راههای خودت  خدا رو در نظر داشته باش  و مطمئن باش خداوند راه زندگی رو بهت نشون میده. 

   اکبر اقا که معلوم بود از کارهای خودش پشیمون بود به زمین خیره شد و احساس شرمندگی  میکرد. پدر صحبت های خودشو ادامه داد و از رساله ی اول قرنتیان  این آیات رو خوند : اگر به زبان های آدمیان و فرشتگان سخن گویم ، ولی محبت نداشته باشم ،  زنگی پر سر و صدا و سنجی پرهیاهو بیش نیستم. اگر قدرت نبوت داشته باشم بتوانم جمله ی اسرار معرفت را درک کنم، و اگر چنان ایمانی داشته باشم که بتوانم کوهها را جابجا کنم ، اما محبت نداشته باشم ، هیچم.اگر همه ی دارایی خود را صدقه دهم و تن خویش به شعله های آتش بسپارم ، اما محبت نداشته باشم ، هیج سود نمی برم . محبت بردبار و مهربان است.محبت حسد نمی برد. فخر نمی فروشد. غرور ندارد. رفتار ناشایسته ندارد ونفع را نمی جوید. به آسانی خشمگین نمی شود و کینه به دل نمیگیرد. محبت از بدی مسرور نمی شود.اما با حقیقت شادی می کند.محبت با همه چیز مدارا میکند و همواره ایمان دارد.همیشه امیدوار است و در همه حال پایداری میکند.محبت هرگز پایان نمی پذیرد. 

     سکوت بود و خواندن کتاب مقدس و موعظه ی پدر برای اکبر آقا. پدر از روی صندلی بلند شد و ادامه داد : در کتاب یوحنا هم این طور اومده که : ای عزیزان یکدیگر را محبت کنیم ، زیرا محبت از خداست و هر که محبت میکند ، از خدا مولود شده است و خدا را می شناسد. این که محبت نمی کند ، خدا را نشناخته است. زیرا خدا محبت است.محبت خدا  این چنین است  در میان ما آشکار شد که خدا پسر یگانه ی خود را به جهان فرستاد تا به واسطه ی او خیات داشته باشیم.محبت همین است.نه آنکه ما خدا را محبت کردیم ، بلکه او ما را محبت کرد و پسر خود را فرستاد تا کفاره ی گناهان ما باشد.ای عزیزان ، اگر خدا ما را چنین محبت کرد ما نیز باید یکدیگر را محبت کنیم. هیچ کس هرگز خدا را ندیده است. اما اگر یکدیگر را محبت کنیم خدا در ما ساکن است و محبت او در ما به کمال رسیده است.

    اکبر آقا با شنیدن این جملات  روز زمین زانو زد و از خداوند طلب بخشش کرد و بعد بلند شد و در حضور جمع از ژیلا خانوم معذرت خواهی کرد و قول داد دست از کاراش برداره و دور دوستان ناباب رو هم خط بکشه.  پدر که از این موضوع خیلی خوشحال شده بود برای هر دوی اونا دعای برکت خوند و در نام عیسی مسیح براشون آرزوی زندگی پر از عشق و محبت خواست. 

از اون موقع به بعد اکبر آقا و ژیلا خانوم قدر همدیگه رو دونستند و هرگز به هم بی احترامی نکردند. زندگی اونا با عشق و محبت ادامه پیدا کرد و دو سال بعد هم خداوند بزرگ ، فرزند پسر به اونا هدیه داد.