sedaye paye khoda

1: 001- خرسهای قطبی

صدای پای خدا
صدای پای خدا
1: 001- خرسهای قطبی
Loading
/

سردبیر: سحر

نویسنده:

گویندگان: مهتاب، رضا، نازنین، سحر 

بچه خرس های قطبی (کمک به فقرا )

به نام خدای خوب و مهربون // خالق زمین و هفت آسمون 

خدایی که از بوی گل بهتره // هم از نور و بارون صمیمی تره 

به نام خداوند مهر و وفا // خداوند روزی ده با صفا 

سلام به تو / سلام به همه بچه ها ی قشنگ تر از گلا من اومدم تا واست تعریف کنم یه قصه از کارهای خوب خدا 

تنها کاری که پودی و بچه خرس هایی که یکمی از اون بزرگ تر بودن و اون هر روز باهاشون بازی میکرد / این بود که همش دنبال ماجراجویی و کشف چیزای جالب و شگفت انگیز بودن / از این طرف به اون طرف 

بعضی اوقاتم مامان و باباشون به اونا اجازه میدادن تا با دوستاشون برن بیرون و تو تپه ها یی که قطب به این قشنگی رو ساخته بودن بازی کنن اونا دوتا دوتا تقسیم میشدن تو چند تا گروه و با هم کلی بازی های جالب میکردن 

مثلا یکی از بازیاشون این بود میخوان همدیگرو شکار کنن اخه خرس های قطبی شکارچی های خیلی خوبین و واسه بدست آوردن غذا ماهی ها رو شکار میکنن اونوقت با هم کشتی میگرفتن و کلی شیطونی میکردن بعضی اوقاتم میوفتادن تو آب و حسابی خیس میشدن اونا عاشق آب سرد بودن و وقتی میوفتادن تو آب کلی کیف میکردن و با هم آبتنی میکردن و کلی بهشون خوش میگذشت 

پودی واقعاً دوست داشت با دوستانش، بوریس، هکتور و فیلیپ باشه و تمام روز بازی کنه

اونا دوست داشتن هر کاری که بزرگترها میکنن انجام بدن یه روز که داشتن بازی میکردن و اینور و اونور میدویدن یه دفعه یه جای جالب و پیدا کردن اونجا یه جایی بود که تا حالا ندیده بودن 

یه جایی نزدیک ساحل// اونا خیلی هیجان زده بودن و از خوشحالی بالا پایین میپریدن یه دفعه در حالی که پودی و بوریس مشغول بازی در آب بودن، شنیدن که هکتور با هیجان فریاد می‌زنه : 

هکتور :

«هییییی، ببین چی پیدا کردم!» 

همه بچه خرس ها تا اونجایی که می تونستن به سمت صدای هکتور دویدن. پاهای پودی مدام روی یخ لیز میخورد و سر میخورد همش میوفتاد روی شکم تپلی موپلی و چاقش و بعدم بلند می شد و بازم میدوید. اخه خیلی هیجان زده بود 

یه دفعه همشون وایسادن و همینجوری خیره شدن و نفس نفس زنون از اون چیزی که هکتور پیدا کرده بود کلی تعجب کرده بودن چشماشون گرد شده بود 

هکتور یه جای مخفی تو ساحل پیدا کرده بود که / هیچکسی اونجا رو بلد نبود اونجا پر از ماهی بود / خیلی هم قشنگ بود اونجا اونقدر ماهی داشت که تقریبا از آب میپریدن بیرون بوریس اول از همه رفت جلو و بقیه دوستاش صدا زد و بعدش بلند فریاد زد: 

بوریس :

خوب بیااااین تو دیگه ….

0 replies

Leave a Reply

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *