وقت قصه
وقت قصه
3006: 3006-ژیلا
Loading
/

VAGHTE GHESE-3006-zhila

  صدای پدر از توی سالن هال میومد : کجایی بچه جان ! بیا اینور کارت دارم. از جای خودم بلند شدم و با استکان چای به طرف پدر رفتم. پدر کنار شومینه نشسته بود و سیگار می کشید. استکان چای رو جلوی پدر گذاشتم و ازش پرسیدم : پدر جان ، اکبر آقا دیوونه است؟ پدر استکان چای رو برمیداره و هورت میکشه و بعد میگه : خدا می دونه. به من و تو چه ربطی داره که توی زندگی خصوصی دیگران سرک بکشیم.

نویسنده سعید

گوینده سیامک