Skip to content
  • خانه
  • پادکست ها
  • درباره ما
    • تاریخچه
    • خط مشی
    • آمار
      • آمار 2025
      • آمار 2024
    • تعداد تفکیکی پادکستها
  • سایر خدمات
    • متن ها
    • سرود پرستشی
    • دعا مسیحی
    • کتاب مقدس
    • پرجم ایران فردا
  • دوره ها
    • ورکشاپ فن بیان و نویسندگی
  • فارسی
    • انگلیسی
    • ترکی
    • دری
    • تاجیکی
پنجاه قصه فارسیsiamak2025-01-17T20:08:17+03:30

1. The Creation–unfoldingWord® Open Bible Stories-far

۱- آفرینش

در آغاز، خدا همه چیز را این‌گونه آفرید: او جهان و همه موجودات را در شش روز خلق کرد. بعد از آفرینش زمین، چون خدا هنوز هیچ چیز ...
را شکل نداده بود، همه جا تاریک و تهی بود. اما روح خدا بر سطح آب‌ها بود.

سپس خدا گفت: «روشنایی بشود» و روشنایی شد. خدا دید روشنایی نیکوست و آن را "روز" نامید. و خدا تاریکی را از روشنایی جدا ساخت و آن را "شب" نامید. خدا روشنایی را در روز اول آفرید.

در روز دوم آفرینش، خدا گفت: «فلکی بر فراز آبها به وجود آید» و چنین شد. خدا آن فلک را آسمان نامید.

در روز سوم خدا گفت: «آب‎های زیر آسمان در یک جا جمع شوند تا خشکی پدیدار شود.» او خشکی را «زمین» و آب‎ها را «دریا» نامید. خدا دید آنچه که آفریده است نیکوست.

سپس خدا گفت: «انواع گیاهان و درختان بر روی زمین برویند» و چنين شد. خدا دید آنچه که آفریده است نیکوست.

در چهارمین روز آفرينش، خدا گفت: « در آسمان روشنایی پدید آید.» و بدین گونه خدا خورشید، ماه و ستارگان را آفرید تا بر زمین روشنایی بخشند بنابراین روز، شب، فصل‌ها و سال‌ها از هم جدا شدند. خدا دید آنچه که آفریده است نیکوست.

در روز پنجم، خدا گفت: «آبزيان، دریا را پر سازند و پرندگان در آسمان به پرواز درآیند». بدین گونه او تمام آبزیان و پرندگان را آفرید. خدا ديد آنچه که آفریده، نیکوست و آنها را برکت داد.

در ششمین روز آفرینش، خدا گفت: «زمین از انواع جانوران پر شود» و آنچه خدا گفت انجام شد. آن حیوانات، وحوش، خزندگان و حشرات بودند. خدا ديد آنچه که آفریده نیکوست و خشنود شد.

سپس خدا فرمود: «انسان را شبیه خود بسازیم تا بر زمین و جانوران آن فرمانروایی کند.»

آنگاه خدا مقداری خاک گرفت، آن را به صورت انسان درآورد و در او حیات دمید. خدا او را آدم نامید و باغ بزرگی برایش مهيا کرد تا آنجا زندگی کرده و از آن مراقبت نماید.

خدا دو درخت خاص در میان آن باغ قرار داد، يکی درخت حیات و ديگری درخت شناخت نیک و بد. خدا به آدم گفت که می‌تواند از میوه تمام درختان باغ بخورد به جز میوه درخت شناخت نیک و بد. اگر او از میوه آن درخت می‌خورد، می‌مرد.

سپس خدا گفت: «خوب نیست که آدم تنها بماند.» زیرا حیوانات نمی‌توانستند همدم مناسبی برای آدم باشند.

بنابراین خدا آدم را به خوابی عمیق فرو برد. سپس یکی از دنده‌های او را برگرفت و از آن، زن را آفرید و او را پیش آدم آورد.

وقتی آدم او را دید، گفت: «این موجود شبیه من است. او را زن می‎نامم، چون از مرد گرفته شد.» بدين سبب است که مرد از پدر و مادر خود جدا می‌شود و به همسر خود می‌پیوندد و از آن پس، آن دو، یک تن می‌شوند.

خدا مرد و زن را به شباهت خود آفريد. او آنها را برکت داد و فرمود: «بارور شوید، فرزندان آورده و زمین را پر سازید.» و خدا ديد هرآنچه که آفریده نیکوست و خشنود شد. همه اینها در روز ششم روی داد.

با فرا رسیدن روز هفتم، خدا کار آفرینش را به پایان رساند، روز هفتم را برکت داد و آن را مقدس خواند؛ زیرا روزی بود که خدا پس از پایان کار آفرینش، آرام گرفت. به این ترتیب خدا جهان و تمام مخلوقات را آفرید.
داستانی برگرفته از کتاب مقدس: کتاب پیدایش فصل ۱ و ۲
Show More
1. The Creation–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
Now Playing
1. The Creation–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
۱- آفرینش در آغاز، خدا همه چیز را این‌گونه آفرید: او جهان و همه ...
۱- آفرینش

در آغاز، خدا همه چیز را این‌گونه آفرید: او جهان و همه موجودات را در شش روز خلق کرد. بعد از آفرینش زمین، چون خدا هنوز هیچ چیز ...
را شکل نداده بود، همه جا تاریک و تهی بود. اما روح خدا بر سطح آب‌ها بود.

سپس خدا گفت: «روشنایی بشود» و روشنایی شد. خدا دید روشنایی نیکوست و آن را "روز" نامید. و خدا تاریکی را از روشنایی جدا ساخت و آن را "شب" نامید. خدا روشنایی را در روز اول آفرید.

در روز دوم آفرینش، خدا گفت: «فلکی بر فراز آبها به وجود آید» و چنین شد. خدا آن فلک را آسمان نامید.

در روز سوم خدا گفت: «آب‎های زیر آسمان در یک جا جمع شوند تا خشکی پدیدار شود.» او خشکی را «زمین» و آب‎ها را «دریا» نامید. خدا دید آنچه که آفریده است نیکوست.

سپس خدا گفت: «انواع گیاهان و درختان بر روی زمین برویند» و چنين شد. خدا دید آنچه که آفریده است نیکوست.

در چهارمین روز آفرينش، خدا گفت: « در آسمان روشنایی پدید آید.» و بدین گونه خدا خورشید، ماه و ستارگان را آفرید تا بر زمین روشنایی بخشند بنابراین روز، شب، فصل‌ها و سال‌ها از هم جدا شدند. خدا دید آنچه که آفریده است نیکوست.

در روز پنجم، خدا گفت: «آبزيان، دریا را پر سازند و پرندگان در آسمان به پرواز درآیند». بدین گونه او تمام آبزیان و پرندگان را آفرید. خدا ديد آنچه که آفریده، نیکوست و آنها را برکت داد.

در ششمین روز آفرینش، خدا گفت: «زمین از انواع جانوران پر شود» و آنچه خدا گفت انجام شد. آن حیوانات، وحوش، خزندگان و حشرات بودند. خدا ديد آنچه که آفریده نیکوست و خشنود شد.

سپس خدا فرمود: «انسان را شبیه خود بسازیم تا بر زمین و جانوران آن فرمانروایی کند.»

آنگاه خدا مقداری خاک گرفت، آن را به صورت انسان درآورد و در او حیات دمید. خدا او را آدم نامید و باغ بزرگی برایش مهيا کرد تا آنجا زندگی کرده و از آن مراقبت نماید.

خدا دو درخت خاص در میان آن باغ قرار داد، يکی درخت حیات و ديگری درخت شناخت نیک و بد. خدا به آدم گفت که می‌تواند از میوه تمام درختان باغ بخورد به جز میوه درخت شناخت نیک و بد. اگر او از میوه آن درخت می‌خورد، می‌مرد.

سپس خدا گفت: «خوب نیست که آدم تنها بماند.» زیرا حیوانات نمی‌توانستند همدم مناسبی برای آدم باشند.

بنابراین خدا آدم را به خوابی عمیق فرو برد. سپس یکی از دنده‌های او را برگرفت و از آن، زن را آفرید و او را پیش آدم آورد.

وقتی آدم او را دید، گفت: «این موجود شبیه من است. او را زن می‎نامم، چون از مرد گرفته شد.» بدين سبب است که مرد از پدر و مادر خود جدا می‌شود و به همسر خود می‌پیوندد و از آن پس، آن دو، یک تن می‌شوند.

خدا مرد و زن را به شباهت خود آفريد. او آنها را برکت داد و فرمود: «بارور شوید، فرزندان آورده و زمین را پر سازید.» و خدا ديد هرآنچه که آفریده نیکوست و خشنود شد. همه اینها در روز ششم روی داد.

با فرا رسیدن روز هفتم، خدا کار آفرینش را به پایان رساند، روز هفتم را برکت داد و آن را مقدس خواند؛ زیرا روزی بود که خدا پس از پایان کار آفرینش، آرام گرفت. به این ترتیب خدا جهان و تمام مخلوقات را آفرید.
داستانی برگرفته از کتاب مقدس: کتاب پیدایش فصل ۱ و ۲
Show More
2. Sin Enters the World–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
Now Playing
2. Sin Enters the World–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
۲. ورود گناه به جهان آدم و همسرش در باغ زیبایی که خداوند برای آنها ...
۲. ورود گناه به جهان

آدم و همسرش در باغ زیبایی که خداوند برای آنها ساخته بود، با خوشی زندگی می‌کردند. با وجود برهنگی خود، از آن شرمی نداشتند ...
چون هنوز گناه به دنیا وارد نشده بود. آنها اغلب در باغ قدم می‌زدند و با خدا گفتگو می‌کردند.
اما ماری فریبکار در آن باغ بود. آن مار از زن پرسید: «آیا حقیقت دارد که خدا شما را از خوردن میوه تمام درختان باغ منع کرده است؟»
زن پاسخ داد: «ما اجازه داریم از میوه همه درختان به جز میوه درخت شناخت نیک و بد بخوریم. خدا به ما گفته است: «اگر شما از میوه آن درخت بخورید و یا حتی به آن دست بزنید، خواهید مرد.»
مار به زن گفت: «این درست نیست! شما نخواهید مرد. خدا می‌داند زمانی که شما از میوه آن درخت بخورید، مانند خدا خوب را از بد تشخیص خواهید داد.»
زن دید که میوه آن درخت زیباست و به نظر خوش‌مزه می‎آید. او که می خواست همه چیز را بداند، میوه‌ای از درخت چید و خورد. سپس از آن میوه به شوهرش نیز داد و او هم خورد.
ناگهان، چشمان آنها باز شد و از برهنگی خود آگاه شدند. آدم و همسرش تلاش کردند تا با برگ‌ درختان، برهنگی خود را بپوشانند.
سپس آدم و همسرش صدای خدا را شنیدند که در باغ راه می‌رفت. آنها خود را از خدا پنهان کردند. خدا گفت: «آدم کجا هستی؟» آدم جواب داد: «صدای تو را در باغ شنیدم و چون برهنه بودم ترسیده، خود را پنهان کردم.»
سپس خدا پرسید: «چه کسی به تو گفت برهنه‌ای، آیا از میوه آن درختی که منع کرده بودم خوردی؟» آدم جواب داد: «این زنی که به من بخشیدی، از آن میوه به من داد.» آنگاه خدا از زن پرسید: «این چه کاری بود که کردی؟» زن گفت: «مار مرا فریب داد.»
خدا به مار گفت: «تو ملعون هستی. بر روی شکمت خواهی خزید و خاک خواهی خورد. تو و زن از یکدیگر نفرت خواهید داشت و همچنین بین نسل تو و نسل زن دشمنی می‌گذارم. کسی از نسل زن، سر تو را خواهد کوبید و تو پاشنه او را خواهی زد.»
سپس خدا به زن گفت: «درد زایمان تو را بسیار زیاد می‌کنم. اشتیاق تو به شوهرت خواهد بود و او بر تو تسلط خواهد داشت.»
خدا به مرد گفت: «چون به حرف زن خود گوش دادی و از من سرپیچی کردی، زمین زیر لعنت قرار خواهد گرفت و تو با زحمت فراوان، غذا تهیه خواهی کرد. سرانجام خواهی مرد و جسم تو به خاک باز خواهد گشت.» آدم همسر خود را حوا نامید که به معنای زندگی‌بخش است؛ زیرا او می‌بایست مادر همه انسان‌ها شود. خدا آنها را با لباس‎هایی از پوست حیوانات پوشانید.
سپس خدا گفت: «اکنون که انسان مانند ما شده و خوب را از بد تشخیص می‌دهد، نباید گذاشت که از میوه درخت حیات نیز بخورد و تا ابد زنده بماند.» بنابراین خدا آنها را از آن باغ زیبا بیرون راند. او کنار درب ورودی باغ، فرشتگانی قدرتمند قرار داد تا از خوردن میوه درخت حیات جلوگیری کنند.
داستانی برگرفته از کتاب مقدس: (کتاب پیدایش فصل ۳)
Show More
3. The Flood–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
Now Playing
3. The Flood–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
۳. سیل پس از سال‌های بسیار، تعداد انسان‌های روی زمین زیاد شد. آنها ...
۳. سیل
پس از سال‌های بسیار، تعداد انسان‌های روی زمین زیاد شد. آنها آنقدر خشن و شرور شدند که خدا تصمیم گرفت تمام دنیا را با سیلی عظیم نابود کند.
اما خدا ...
از نوح خشنود بود. او مردی عادل بود که در میان شروران می‌زیست. خدا نوح را از تصمیم خویش درباره آن سیل عظیم آگاه کرد. او به نوح فرمود که یک کشتی بزرگ بسازد.
خدا به نوح فرمود که کشتی‌ را به درازی ۱۴۰ متر، پهنای ۲۳ متر و بلندای 5/13 متر بسازد. نوح باید این کشتی سه طبقه را با چوب سرو می‌ساخت. کشتی می‌بایست دارای سقف، اتاق‌های فراوان و پنجره‌ای باشد. کشتی به این دلیل ساخته می‌شد تا نوح، خانواده‌اش و حیوانات خشکی را از سیل محافظت کند.
نوح از خدا اطاعت کرد. او و سه پسرش کشتی را همان‌گونه که خدا فرمان داده بود، ساختند. چون آن کشتی خیلی بزرگ بود، سال‌ها زمان برد تا ساخته شود. نوح به مردم هشدار داد که سیل خواهد آمد و آنها باید به طرف خدا بازگشت کنند. اما آنها حرف نوح را باور نکردند.
خدا همچنین فرمان داد که نوح و خانواده‌اش خوراک کافی برای خود و حیوانات جمع‌آوری کنند. وقتی همه چیز آماده شد، خدا به نوح گفت زمانش رسیده تا آن هشت نفر یعنی او، همسرش، سه پسر و عروس‌هایش داخل کشتی شوند.
خدا از هر نوع حیوان و پرنده، یک جفت نر و ماده به سوی نوح فرستاد تا وارد کشتی شده و درهنگام سیل در امان باشند. همچنین خدا، هفت جفت نر و ماده از تمام حیواناتی که برای گذراندن قربانی مناسب بودند، فرستاد. وقتی همه وارد کشتی شدند، خدا در کشتی را بست.
سپس باران چهل روز بی‌ درنگ بارید و آب از زمین آنچنان می‌جوشید که همه چیز، حتی کوه‌های بلند هم، با آن پوشانده شد.
همه موجوداتی که روی خشکی زندگی می‌کردند، به جز انسان‌ها و حیوانات درون کشتی، هلاک شدند. کشتی روی آب شناور شد و همه چیزهای درون آن از غرق شدن در امان ماند.
بعد از توقف باران، کشتی پنج ماه روی آب شناور بود و در این مدت سطح آب شروع به پایین رفتن کرد. سپس یک روز کشتی بر روی کوهی از حرکت باز ایستاد. اما دنیا هنوز زیر آب بود. بعد از سه ماه قله کوه‌ها نمایان شد.
پس از گذشت چهل روز، نوح کلاغی را برای جستجوی زمینی خشک به بیرون فرستاد. کلاغ پرواز کرد اما خشکی را نیافت.
پس از آن نوح کبوتری را فرستاد. اما کبوتر هم نتوانست زمینی خشک بیابد، بنابراین به سوی نوح بازگشت. هفته بعد، کبوتر را بار دیگر فرستاد و کبوتر با برگی از زیتون به کشتی برگشت! آب فرو نشسته بود و گیاهان رشد کرده بودند.
نوح یک هفته دیگر منتظر ماند و کبوتر را برای بار سوم فرستاد. این بار کبوتر بازنگشت. آب فروکش کرده بود و کبوتر جایی بر روی خشکی یافته بود.
دو ماه بعد خدا به نوح فرمود: «به همراه خانواده‌ات و حیوانات از کشتی بیرون بروید. بارور شده، فرزندان آورید و زمین را پر سازید.» بنابراین نوح و خانواده‌اش از کشتی بیرون آمدند.
نوح پس از ترک کشتی، قربانگاهی ساخت و از حیواناتی که بدین منظور آورده بود، قربانی گذراند. خدا از این کار نوح خشنود شد و خاندانش را برکت داد.
سپس خدا اینچنین قول داد: «دیگر زمین را به خاطر شرارت انسان، با سیل، لعنت یا نابود نخواهم کرد؛ اگرچه دل انسان‌ از کودکی گناهکار است.»
سپس خدا به نشانه قول خود، نخستین رنگین کمان را در آسمان پدید آورد. هر زمان رنگین کمان در آسمان ظاهر می‌شد، خدا و قومش قول او را به یاد می‌آوردند.
داستانی برگرفته از کتاب مقدس: (کتاب پیدایش فصل ۶ تا ۸)
Show More
4. God’s Covenant with Abraham–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
Now Playing
4. God’s Covenant with Abraham–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
۴. عهد خدا با ابراهیم سال‌ها پس از توفان زمان نوح، تعداد انسان‌ها باز ...
۴. عهد خدا با ابراهیم

سال‌ها پس از توفان زمان نوح، تعداد انسان‌ها باز هم افزایش یافت. آنها دوباره نسبت به خدا و یکدیگر گناه می‌کردند و چون همه به یک ...
زبان سخن می‌گفتند، بجای اطاعت از فرمان خدا و پراکنده شدن و پر کردن زمین، یک جا گرد هم آمدند و دست به کار ساختن شهری برای خود شدند.
آنها انسان‌هایی بسیار متکبر بودند و نمی‌خواستند طبق دستورات خدا زندگی کنند و حتی به ساختن برج بلندی پرداختند که سر به آسمان می‌کشید. خدا دید که اگر آنها به شرارتشان ادامه دهند، مرتکب کارهای گناه آلود بسیاری خواهند شد.
بنابراین خدا زبان آنها را به زبان‌های مختلفی تبدیل کرد و آنها را در سراسر دنیا پراکنده ساخت. شهری که انسان‌ها بنای آن را شروع کرده بودند، بابِل نامیده شد که به معنای «آشفته» است.
خدا بعد از صدها سال با مردی به نام اَبرام سخن گفت. خدا به او فرمود: «سرزمین و خانه پدری خود را ترک کن و به سرزمینی برو که من تو را به آنجا هدایت خواهم نمود. من تو را برکت خواهم داد و از تو قومی بزرگ پدید خواهم آورد. من نام تو را بزرگ خواهم ساخت. کسانی را که به تو برکت دهند، برکت خواهم داد و آنانی را که تو را لعنت کنند، ملعون خواهم ساخت. همه خانواده‌های روی زمین به سبب تو برکت خواهند یافت.»
اَبرام نیز از خدا اطاعت کرد. او همسرش سارای، خادمان و دارایی خود را برداشت و به سوی سرزمین کنعان که خدا به او نشان داده بود، رفت.
وقتی ابرام وارد کنعان شد، خدا فرمود: «به پیرامون خود نگاه کن. تمام این سرزمینی را که می‌بینی، به تو و فرزندانت خواهم بخشید.» آنگاه اَبرام در آن زمین، ساکن شد.
در آنجا مردی بود به نام مِلکیصِدِق که کاهن خدای متعال بود. اَبرام او را در پایان یکی از نبردهایش ملاقات نمود. مِلکیصِدِق، ابرام را برکت داد و گفت: «خدای مُتَعال که مالک آسمان‌ها و زمین است، اَبرام را برکت دهد.» آنگاه اَبرام ده یک از غنائم جنگی را به مِلکیصِدِق بخشید.
سال‌ها گذشت، اما اَبرام و سارای، هنوز فرزندی نداشتند. خدا با اَبرام سخن گفت و دوباره وعده داد که به آنها پسری خواهد بخشید و از نسل او فرزندان زیادی به وجود خواهند آمد که مانند ستارگان آسمان زیاد خواهند شد. خدا اَبرام را عادل شمرد، زیرا او وعده خدا را باور کرده بود.
آنگاه خدا با اَبرام پیمانی بست. معمولا پیمان توافقی است دو طرفه که مطابق آن هر دو طرف متعهد می‎شوند تا کاری برای یکدیگر انجام دهند. اما در مورد ابرام، خدا زمانی این پیمان را بست که ابرام در خوابی عمیق بود. با این وجود ابرام می توانست صدای خدا را بشنود. خدا گفت: «من از وجود خودت پسری به تو خواهم بخشید و سرزمین کنعان را به نسل تو خواهم داد.» ولی اَبرام هنوز پسری نداشت.
داستانی برگرفته از کتاب مقدس: (کتاب پیدایش فصل ۱۱ تا ۱۵)
Show More
5. The Son of Promise–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
Now Playing
5. The Son of Promise–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
۵. پسر عده ده سال پس از مهاجرت به سرزمین کنعان، اَبرام و سارای هنوز ...
۵. پسر عده

ده سال پس از مهاجرت به سرزمین کنعان، اَبرام و سارای هنوز بچه‌ای نداشتند. سپس سارای همسر اَبرام به او گفت: «حالا که خداوند اجازه نداده تا من ...
بچه‌ای داشته باشم و اکنون که من برای حامله شدن بسیار پیر هستم، با خدمتکار من هاجر ازدواج کن تا او بتواند برای من فرزندی بیاورد.»
پس اَبرام با هاجر ازدواج کرد. هاجر پسری به دنیا آورد و اَبرام نام او را اسماعیل نهاد. اما سارای به هاجر حسادت می‌کرد. هنگامی که اسماعیل سیزده ساله شد، خدا بار دیگر با اَبرام سخن گفت.
خدا فرمود: «من خدای قادر مطلق هستم و با تو پیمانی خواهم بست.» آنگاه اَبرام به درگاه خدا سر فرود آورد. خدا همچنین به اَبرام فرمود: «تو پدر قوم‌های بسیار خواهی بود. من سرزمین کنعان را به عنوان میراث، به تو و نسل تو خواهم داد و همواره خدای ایشان خواهم بود. تو نیز باید تمام پسران خانواده خویش را ختنه کنی.»
«همسرت سارای، پسری خواهد آورد که فرزند وعده خواهد بود. نام او را اسحاق بگذار. من با او عهد خواهم بست و از او نسلی بزرگ به وجود خواهم آورد. از اسماعیل نیز قومی بزرگ خواهم ساخت، اما پیمان من با اسحاق خواهد بود.» سپس خدا نام اَبرام را به ابراهیم، یعنی پدر قوم‌های بسیار، تغییر داد. همچنین خدا نام سارای را به سارَه تغییر داد که به معنای «شاهزاده» است.
آن روز ابراهیم تمام پسران خاندان خویش را ختنه کرد. پس از حدود یک سال، زمانی که ابراهیم صد و ساره نود ساله بود، ساره پسری به دنیا آورد. همان‌طور که خدا خواسته بود، آنها او را اسحاق نام گذاشتند.
وقتی که اسحاق مرد جوانی شد، خدا ایمان ابراهیم را آزمایش کرد و گفت: «تنها پسرت اسحاق را برای من قربانی کن». ابراهیم بار دیگر از خدا اطاعت کرد و آماده شد تا پسرش را قربانی نماید.
هنگامی که ابراهیم و اسحاق به سوی قربانگاه می‌رفتند، اِسحاق پرسید: «پدر، هیزم برای قربانی آماده است، اما بره قربانی کجاست؟» ابراهیم پاسخ داد: «پسرم، خدا بره قربانی را مهیا خواهد کرد.»
هنگامی‌ که آنها به قربانگاه رسیدند، ابراهیم پسرش اسحاق را با طنابی بست و او را بر قربانگاه نهاد.
ابراهیم می‌خواست پسرش را قربانی کند که خدا فرمود: «دست نگه دار! به پسر آسیب مرسان! اکنون دانستم که تو ترس من را در دل خود داری، زیرا یگانه پسرت را از من دریغ نداشتی.»
ابراهیم در آن نزدیکی، قوچی را دید که در میان بوته‌ای گیر کرده بود. خدا قوچ را به جای اسحاق برای قربانی تدارک دیده بود. ابراهیم با خوشحالی قوچ را به عنوان قربانی به خدا تقدیم کرد.
آنگاه خدا به ابراهیم گفت: «از آنجا که تو حاضر بودی تا همه چیزخود را، حتی یگانه فرزندت را به من ببخشی، من نیز قول می‌دهم تو را برکت دهم. نسل تو بیشتر از ستارگان آسمان خواهد شد. از آن جهت که مرا اطاعت نمودی، تمام خانواده‌های زمین از طریق خانواده تو برکت خواهند یافت.»
داستانی برگرفته از کتاب مقدس: (کتاب پیدایش فصل ۱۶ تا ۲۲)
Show More
6. God Provides for Isaac–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
Now Playing
6. God Provides for Isaac–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
. خدا برای اسحاق مهیا می‌کند زمانی که ابراهیم به پیری و پسرش اسحاق به ...
. خدا برای اسحاق مهیا می‌کند

زمانی که ابراهیم به پیری و پسرش اسحاق به جوانی رسیده بود، ابراهیم یکی از خادمین خود را به زادگاه و سرزمین خاندانش فرستاد تا ...
از آنجا برای اسحاق همسری بیاورد.
پس از سفری طولانی به سرزمینی که خویشاوندان ابراهیم در آن می‌زیستند، خدا آن خادم را به سوی ربکا که نوه برادر ابراهیم بود هدایت فرمود. او نوه برادر ابراهیم بود.
رِبِکا موافقت کرد که خانواده خود را ترک کند و با آن خادم به خانه اسحاق برود. بلافاصله پس از رسیدن او، اسحاق با او ازدواج کرد.
پس از مدتی طولانی، ابراهیم مُرد و خدا به سبب پیمانی که با ابراهیم بسته بود، اسحاق را برکت داد. یکی از وعده های خدا در آن پیمان این بود که ابراهیم، نسلی بی‌شمار خواهد داشت، اما ربکا همسر اسحاق نمی‌توانست بچه‎دار شود.
خدا اجازه داد با دعای اسحاق، ربکا دوقلو بادار شود. آن دو کودک، پیش از به دنیا آمدن، در رحم رِبِکا، باهم در ستیز بودند و به همین دلیل، رِبِکا علت آن را از خدا جویا شد.
خدا به رِبِکا گفت، «تو دو پسر بدنیا خواهی آورد. از هر دوی آنها قوم متفاوت به وجود خواهد آمد. آنان همیشه با هم در ستیز خواهند بود، اما قوم پسر کوچک‎تر از قوم برادر بزرگ‌تر اطاعت خواهد نمود.»
وقتی که پسران رِبِکا به دنیا آمدند، پسر اول، سرخ رو بود و بدنی پر از مو داشت، آنها او را عیسو نام نهادند. سپس پسر دوم در حالی‎که پاشنه عیسو را در دست گرفته بود به دنیا آمد. نام او را یعقوب گذاشتند.
داستانی برگرفته از کتاب مقدس: (کتاب پیدایش فصل ۲۴ آیات ۱ تا ۲۵ و فصل ۲۶)
Show More
7. God Blesses Jacob–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
Now Playing
7. God Blesses Jacob–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
۷ . خدا یعقوب را برکت می‌دهد آن دو پسر بزرگ شدند. عیسو دوست داشت به ...
۷ . خدا یعقوب را برکت می‌دهد

آن دو پسر بزرگ شدند. عیسو دوست داشت به شکار برود ولی یعقوب مردی خانه‌ نشین بود. رِبِکا یعقوب را دوست داشت ولی عیسو ...
محبوب اسحاق بود.
روزی عیسو در حالی که بسیار گرسنه بود از شکار بر‌گشت. عیسو به یعقوب گفت: «لطفا مقداری از غذایت را به من بده.» یعقوب در پاسخ گفت: «اول به من قول بده که هر آنچه بخاطر نخست‌زادگی به تو تعلق می‌گیرد را به من ببخشی.» بنابراین، عیسو قول داد که تمام امتیازات نخست‌زادگی خود را به یعقوب ببخشد. سپس یعقوب مقداری غذا به عیسو داد.
وقتی اسحاق می‌خواست که برکت خود را به عیسو بدهد، رِبِکا با فریبکاری یعقوب را به جای عیسو به اتاق اسحاق فرستاد. اسحاق پیر شده بود و دیگر نمی‌توانست به خوبی ببیند. یعقوب لباس عیسو را پوشید و گردن و دست‌های خود را با پوست بز پوشانید.
یعقوب به نزد پدرش آمد و گفت: «من عیسو هستم و آمده‌ام تا مرا برکت دهی.» وقتی اسحاق موی بز را لمس و لباس را بو کرد، فکر کرد که عیسو نزد او آمده و او را برکت داد.
عیسو از یعقوب نفرت داشت، زیرا او حق نخست‌زادگی و برکت وی را ربوده بود. بنابراین نقشه کشید که پس از مردن اسحاق، یعقوب را بکُشَد.
اما رِبِکا از این موضوع آگاه شد. او و اسحاق، یعقوب را به جایی دور نزد بستگان ربکا فرستادند.
یعقوب سال‌های زیادی در کنار خویشاوندان رِبِکا زندگی کرد. در آن دوران، او ازدواج کرد و صاحب دوازده پسر و یک دختر شد. خدا به یعقوب ثروت بسیاری بخشید.
پس از بیست سال دوری از خانه‌اش در کنعان، یعقوب با خانواده، خادمان و تمامی گله‎ خود به آنجا بازگشت.
با این حال یعقوب بسیار هراسان بود، چون فکر می‌کرد که عیسو هنوز قصد کشتن او را دارد. بنابراین تعداد زیادی از حیوانات گله‌اش را به عنوان هدیه برای عیسو فرستاد. خادمی که آن دام‌ها را برای عیسو برده بود، به او گفت: «این دام‌ها را خادمت یعقوب به تو تقدیم می‌کند. او به زودی به اینجا می‎رسد».
اما عیسو دیگر قصد آسیب زدن به یعقوب را نداشت و از دیدن او بسیار خوشحال شد. یعقوب در صلح و آرامی در کنعان زندگی می‌کرد. سپس اسحاق مُرد و یعقوب و عیسو او را به خاک سپردند. پیمانی که خدا با ابراهیم بسته بود، پس از اسحاق به یعقوب رسید.
داستانی از کتاب مقدس: (کتاب پیدایش فصل 25 آیات ۲۷ تا ۳۵ و فصل ۲۹)
Show More
8. God Saves Joseph and His Family–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
Now Playing
8. God Saves Joseph and His Family–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
۸ . خدا یوسف و خانواده‌اش را نجات می‌دهد پس از سال‌ها، زمانی که یعقوب ...
۸ . خدا یوسف و خانواده‌اش را نجات می‌دهد
پس از سال‌ها، زمانی که یعقوب مرد سالخورده‌ای شد، پسر مورد علاقه خود یوسف را فرستاد تا از سلامتی برادرانش که مشغول ...
چراندن گله بودند خبر آورد.
برادران یوسف از او متنفر بودند، زیرا یعقوب او را بیشتر دوست می‌داشت و یوسف هم در خواب دیده بود که بر آنان حکمرانی خواهد کرد. پس وقتی یوسف پیش برادران خود رفت، آنها او را ربوده و به تاجران برده، فروختند.
پیش از رسیدن برادران یوسف به خانه، آنها ردای یوسف را پاره کردند و روی آن خون بز پاشیدند. ردا را به پدر خود نشان داده تا تصور کند حیوانی وحشی یوسف را کشته، پس یعقوب بسیار اندوهگین شد.
تاجران برده، یوسف را به مصر بردند. مصر سرزمینی بزرگ و قدرتمند بود که در کنار رود نیل قرار داشت. آنها او را به یک مقام ثروتمند دولت مصر فروختند. یوسف ارباب خود را به خوبی خدمت ‌کرد و خدا نیز او را برکت ‌داد.
همسر آن مقام دولتی تلاش می‌کرد که با یوسف همبستر شود، اما یوسف نپذیرفت که نسبت به خدا گناه ورزد. پس آن زن عصبانی شده و تهمتی ناروا به یوسف نسبت داد. او دستگیر و روانه زندان شد. اما یوسف حتی در زندان نیز به خدا وفادار ماند و خدا او را برکت داد.
پس از گذشت دو سال، یوسف همچنان در زندان بسر می‎برد، هر چند که بی‌گناه بود. شبی فرعون (مصریان پادشاهان خویش را فرعون می‌خواندند)، دو خواب دید که او را بسیار مشوش ساخت. هیچ‌یک از مشاوران فرعون نتوانسته بودند خواب‎های او را تعبیر کنند.
چون خدا توانایی تعبیر خواب را به یوسف داده بود، فرعون وی را از زندان نزد خویش فراخواند تا خوابش را تعبیر کند. یوسف به او گفت: «خداوند هفت سال محصول فراوانی خواهد داد اما در پی آن، هفت سال قحطی خواهد بود. »
فرعون آنچنان تحت تاثیر شخصیت یوسف قرار گرفت که او را در جایگاه دومین شخص قدرتمند مصر قرار داد.
یوسف به مردم گفت که در طی هفت سال فراوانی، محصولات غذایی را انبار کنند. سپس زمانی که هفت سال قحطی آغاز شد، یوسف آن محصولات را به مردم می‌فروخت تا خوراک کافی داشته باشند.
قحطی و خشکسالی شدید نه تنها مصر بلکه سرزمین کنعان، جایی که یعقوب و خانواده‌اش زندگی می‌کردند را نیز فرا گرفته بود.
بنابراین یعقوب پسران بزرگ‌تر خود را به مصر فرستاد تا غذا و آذوقه تهیه کنند. وقتی آنها در برابر یوسف قرار گرفتند تا از او غذا خریداری کنند، او را نشناختند. اما یوسف آنان را شناخت.
یوسف برای دیدن تغییر در برادران خود ایشان را آزمود. سپس گفت: «من یوسف، برادر شما هستم، نترسید. شما در حق من بدی کردید، اما خدا بدی شما را به نیکویی تبدیل کرد. بیایید و در مصر زندگی کنید و من می‌توانم در اینجا همه چیز برای شما و خانواده‎هایتان فراهم کنم.»
برادران یوسف به خانه برگشته، خبر زنده بودن یوسف را برای پدر خود یعقوب بازگو کردند، او بسیار خوشحال شد.
اگرچه یعقوب مرد سالخورده‌ای شده بود، با خانواده‌اش به مصر کوچ کرده، و درکنار هم در آنجا زندگی کردند. یعقوب پیش از مرگ خود، همه پسرانش را برکت داد.
عهد و پیمانی که خداوند با ابراهیم بسته بود، پس از اسحاق به یعقوب و سپس به دوازده پسر او و خانواده‌های آنها رسید. از نسل دوازده پسر یعقوب، دوازده قبیله قوم اسرائیل به وجود آمدند.
داستانی برگرفته از کتاب مقدس،: کتاب پیدایش فصل ۳۷ تا ۵۰
Show More
9. God Calls Moses–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
Now Playing
9. God Calls Moses–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
. ده بلا خدا به موسی و هارون این هشدار را داد که فرعون سرسخت خواهد ...
. ده بلا

خدا به موسی و هارون این هشدار را داد که فرعون سرسخت خواهد بود. موسی و هارون نزد فرعون رفتند و گفتند: «این پیام خدای اسرائیل است برای ...
تو: قوم مرا رها کن تا بروند.» فرعون به حرف آنان توجهی نکرد و به جای آزاد کردن قوم بنی اسرائیل، آنها را مجبور کرد تا سخت‎تر از پیش کار کنند.
فرعون همچنان از آزاد کردن قوم اسرائیل سرپیچی می‌کرد. به همین دلیل خدا ده بلای وحشتناک بر مصر نازل نمود. از طریق آن بلاها، خدا به فرعون نشان داد که قدرت او از فرعون و همه خدایان مصر بیشتر است.
خدا آب رود نیل را تبدیل به خون کرد. اما فرعون همچنان، قوم اسرائیل را رها نکرد.
خدا تمام سرزمین مصر را از قورباغه پر کرد. فرعون از موسی خواست که قورباغه‌ها را از سرزمین آنها دور سازد. اما بعد از این که قورباغه‌ها از بین رفتند، دل فرعون سخت‌تر شد و اجازه خروج از مصر را به آنها نداد.
پس خدا بلای پشه‌ها و بعد از آن بلای مگس‌ها را فرستاد. فرعون به موسی و هارون گفت که اگر این بلا را دور کنند، به آنها اجازه خواهد داد تا مصر را ترک کنند.
پس از دعای موسی، خدا این بلاها را دور کرد، اما فرعون قلب خود را سخت ساخت و باز هم به آنها اجازه ترک مصر را نداد.
پس از آن، خدا کاری کرد تا همه حیواناتِ متعلق به مصریان بیمار شده و بمیرند. اما قلب فرعون سخت شده بود و این بار هم به آنها اجازه رفتن نداد.
خدا به موسی گفت تا مشت‌های خود را از خاکستر پر کرده و آنها را در مقابل فرعون به هوا بپاشد.
وقتی موسی این کار را کرد، تمام مردم مصر به غیر از اسرائیلیان دچار دُمَل‌های دردناک شدند.
اما خدا قلب فرعون را سخت کرد و فرعون اجازه نداد که آنها بروند.
سپس خدا بلای تگرگ را فرستاد و بیشتر محصولات و هر جانداری که در فضای آزاد بود را از بین بُرد. آنگاه فرعون، موسی و هارون را فرا خواند و گفت: «من این بار گناه کرده‎ام، شما آزاد هستید که بروید.» سپس موسی دعا کرد و بارش تگرگ متوقف شد.
اما فرعون باز گناه کرد و قلب خود را سخت نمود و اجازه نداد که اسرائیلیان آزاد شوند.
بنابراین خدا انبوهی از ملخ‌ها را به سرزمین مصر فرستاد. آنها تمام محصولاتی را که از بلای تگرگ باقی مانده بود، خوردند.
پس خدا بلای تاریکی را فرستاد که به مدت سه روز طول کشید. همه جا چنان تاریک شده بود که مصریان نمی‌توانستند از خانه بیرون بیایند. اما در جایی که اسرائیلیان زندگی می‌کردند، روشنایی بود.

حتی پس از این نُه بلا، فرعون به اسرائیلیان اجازه نداد تا بروند. از آنجا که فرعون گوش شنوا نداشت، خدا تصمیم گرفت تا آخرین بلا را نیز بفرستد. این بلا باعث خواهد شد که فرعون تصمیم خود را عوض کند.
داستانی برگرفته از کتاب مقدس: کتاب خروج فصل 5-10
Show More
10. The Ten Plagues–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
Now Playing
10. The Ten Plagues–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
۹ . خدا موسی را می‌خواند پس از مرگ یوسف تمام بستگانش در مصر ماندند. ...
۹ . خدا موسی را می‌خواند

پس از مرگ یوسف تمام بستگانش در مصر ماندند. برای سالیان دراز آنها و فرزندانشان در آنجا به زندگی خود ادامه داده و صاحب فرزندان ...
بسیار شدند. مصریان آنها را اسرائیلی می‎‎خواندند.
بعد از گذشت صدها سال، تعداد اسرائیلیان بسیار زیاد شده بود. مصریان دیگر یوسف و کمک‎های او را به یاد نداشتند. آنها از اسرائیلی‎ها می‎ترسیدند چون تعداد آنها بسیار زیاد بود.
بنابراین فرعونی که در آن زمان بر مصر حکومت می کرد، اسرائیلیان را برده مصریان ساخت.
مصریان، اسرائیلیان را وادار به ساختن بناها و حتی شهرهای بسیار کردند. کارهای دشوار، زندگی را به کام آنها تلخ کرده بود، ولی خدا آنها را برکت داد و صاحب فرزندان بیشتری شدند.
فرعون دید که اسرائیلیان فرزندان بسیار می‌آورند، بنابراین به قوم خود دستور داد که تمام نوزادان پسر آنها را به داخل رود نیل بیندازند و بکشند.
تا اینکه یک زن اسرائیلی نوزاد پسری به دنیا آورد. او و شوهرش تا زمانی که می‎توانستند، نوزاد را پنهان کردند.
وقتی که والدین نوزاد، دیگر توانایی پنهان کردن او را نداشتند، برای جلوگیری از کشته شدن او، نوزاد را در سبدی شناور میان نیزارهای کنار رود نیل گذاشتند. ولی خواهر بزرگترش از دور نگاه می‌کرد تا ببیند چه اتفاقی برای او خواهد افتاد.
دختر فرعون سبد را دید و داخل آن را نگاه کرد. وقتی نوزاد را دید، او را به عنوان پسرش قبول کرد. او یک زن اسرائیلی را استخدام نمود تا نوزاد را شیر دهد. غافل از اینکه آن زن مادر همان نوزاد بود. وقتی مادرش نوزاد را از شیر گرفت، وی را به نزد دختر فرعون بازگرداند. او کودک را موسی نامید.
زمانی که موسی بزرگ شد، یک مصری را دید که برده‎ای اسرائیلی را کتک می‌زند. موسی تلاش کرد برادر اسرائیلی‌اش را نجات دهد.
موسی با این گمان که کسی او را نخواهد دید، آن مصری را کشت و جسدش را مخفی کرد. اما شخصی این کار موسی را دید.
فرعون از این عمل موسی آگاه شد و سعی کرد موسی را بکُشَد. اما موسی از مصر به بیابان فرار کرد و سربازان فرعون نتوانستند او را در آنجا پیدا کنند.
موسی در بیابانی دور از مصر به چوپانی مشغول شد. او با زنی از آن سرزمین ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد.
یک روز، هنگامی که موسی مراقب گله گوسفندان پدر زنش بود، بوته‌ای را دید که شعله‌ور بود اما نمی‎سوخت. پس نزدیک رفت تا علتش را بفهمد. وقتی موسی به بوته شعله‌ور نزدیک شد، خدا از میان بوته ندا داد: «کفش‌هایت را از پا در آور، زیرا مکانی که بر آن ایستاده‎ای مقدس است.»
سپس خدا گفت: «من رنج و مصیبت قوم خود را در مصر دیده‎ام. من تو را نزد فرعون می‌فرستم تا قوم مرا از بردگی مصر بیرون آوری. من سرزمین کنعان را به آنان می‌دهم، سرزمینی که وعده آن را به ابراهیم، اسحاق و یعقوب داده بودم.»
موسی گفت: اگر قوم از من بپرسند که چه کسی مرا فرستاده است، به ایشان چه بگویم؟ خدا فرمود: «هستم آنکه هستم. به آنها بگو"هستم" مرا نزد شما فرستاده است. همچنین به آنها بگو که من یَهُوَه خدای پدرانتان ابراهیم، اسحاق و یعقوب هستم. نام من تا ابد همین است.»
موسی نمی‌خواست نزد فرعون برود، چون‌ می‌ترسید که نتواند خوب صحبت کند، بنابراین خدا برادر موسی، هارون را فرستاد تا او را کمک کند.
داستانی برگرفته از کتاب مقدس: کتاب خروج فصل ۱ تا ۴
Show More
11. The Passover–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
Now Playing
11. The Passover–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
11 . عید پِسَخ خدا موسی و هارون را به نزد فرعون فرستاد که به او بگویند ...
11 . عید پِسَخ
خدا موسی و هارون را به نزد فرعون فرستاد که به او بگویند تا اسرائیلیان را آزاد سازد. آنها به فرعون اخطار دادند که اگر قوم اسرائیل ...
را رها نکند، خدا تمام نخست‌زادگان پسر و حتی حیوانات مصر را نابود خواهد کرد. زمانی که فرعون این را شنید، باور نکرد و باز هم از فرمان خدا سرپیچی نمود.
خدا برای کسانی که به او ایمان داشتند، راهی مهیا نمود تا نخست‎زادگان پسر آنها از این بلا نجات یابند. هر خانواده‎ می‎بایست بره‌ای بی‌عیب را انتخاب و آن را قربانی می‎کرد.
خدا به قوم اسرائیل فرمود تا خون بره را در اطراف دَرِ خانه‌هایشان بمالند. آنها همچنین باید گوشت آن بره را بریان می‌کردند و با نان بدون خمیرمایه به سرعت می‌خوردند. خدا همچنین به آنان فرمود تا آماده شوند که بعد از خوردن آن، سریع مصر را ترک کنند .
اسرائیلیان تمام دستورات خدا را به دقت انجام دادند. در نیمه همان شب، خدا از مصر عبور کرد و تمام پسران ارشد مصریان را از بین برد.
خدا از تمام خانه‎های قوم اسرائیل که نشان خون را بر کنار درهایشان داشتند عبور می‎کرد. تمام کسانی که در آن خانه‌ها حضور داشتند، به خاطر خون بره در امان بودند.
اما خداوند از کنار خانه مصریانی که به خداوند ایمان نداشتند و از فرمان‌های او پیروی نکردند عبور نمی‌کرد و تمام پسران ارشد آنها را کشت.
نخست‎زادگان پسر تمام مصریان کشته شدند. از پسر ارشد فرعون گرفته تا پسر ارشد غلامی که در زندان بود. بسیاری از مردم مصر به سبب اندوه فراوان خود، گریه و زاری می‌کردند.
فرعون در همان شب، موسی و هارون را فرا خواند و گفت: «قوم اسرائیل را برداشته و بی درنگ ازمصر بیرون بروید.» مصریان نیز به آنها اصرار کردند که هرچه زودتر، آن سرزمین را ترک کنند.
داستانی برگرفته از کتاب مقدس: کتاب خروج، فصل ۱۱ آیه ۱ تا ۱۲ و فصل ۳۲
Show More
12. The Exodus–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
Now Playing
12. The Exodus–unfoldingWord® Open Bible Stories-far
. خروج اسرائیلیان بسیار خوشحال بودند که مصر را ترک می‌‌کردند. آن‌ها ...
. خروج

اسرائیلیان بسیار خوشحال بودند که مصر را ترک می‌‌کردند. آن‌ها دیگر برده نبودند و به سوی سرزمین موعود پیش می‌‌رفتند. مصریان آنچه را که اسرائیلیان طلب کردند، از جمله ...
نقره، طلا و اشیاء قیمتی‎شان را به آنها بخشیدند. برخی از اقوام دیگر هم که به خدا ایمان آورده بودند، به همراه آنها مصر را ترک کردند.
ستونی از ابر در روز و ستونی از آتش در شب، پیش روی آنها حرکت می‌‌کرد. حضور خدا در ستون ابر و آتش با آنها بود و پیوسته ایشان را در این سفر هدایت می‌‌کرد. تنها کاری که آنها باید انجام می‌‌دادند، این بود که او را دنبال کنند.
پس از اندک زمانی فرعون و قوم او، از کار خود پشیمان شدند و به تعقیب اسرائیلیان پرداختند، تا بار دیگر آن‌ها را به بردگی خود در آورند. خدا نظر آنها را عوض کرده بود تا نشان دهد تنها او خدای حقیقی است، و مردم بفهمند که یَهُوَه، قوی‌تر از فرعون و خدایان مصر است.
وقتی اسرائیلیان سپاه مصر را دیدند، متوجه شدند که بین دریای سرخ و سپاه فرعون به دام افتاده‌اند. آن‌ها بسیار ترسیده و فریاد زدند: «چرا مصر را ترک کردیم؟» «همه ما به زودی خواهیم مرد!»
موسی به اسرائیلیان گفت: «نترسید! خدا امروز برای شما می‌‌جنگد و نجات خواهید یافت. سپس خدا به موسی فرمود: «به قوم اسرائیل بگو که به سوی دریای سرخ حرکت کنند.»
پس خدا ستون ابر را حرکت داد و آن را میان بنی‌اسرائیل و سپاه فرعون قرار داد، تا سربازان مصری دیگر نتوانند آن‌ها را ببینند.
خدا به موسی دستور داد که دست خود را بر فراز دریا بلند کند. سپس خدا بادی فرستاد که آب دریا را به چپ و راست راند، به طوری ‌که راهی در دریا گشوده شد.
پس قوم اسرائیل در حالی که دو سمت آن‌ها دیواری از آب بود، در میان دریا به راه خود ادامه دادند.
بعد از آن، خدا ستون ابر را برداشت تا مصریان بتوانند فرار اسرائیلیان را ببینند. پس مصریان تصمیم گرفتند که آنها را تعقیب کنند.
بنابراین آن‌ها به دنبال اسرائیلیان به داخل دریا رفتند، اما خدا مصریان را به وحشت انداخته و کاری کرد که ارابه‌هایشان در گل گیر کند. آن‌ها فریاد زدند: «فرار کنید! چون خدا برای اسرائیلیان می‌‌جنگد.»
پس از آنکه قوم اسرائیل به سلامت به آن طرف دریا رسید، خدا به موسی فرمود: «بار دیگر دست خود را به طرف دریا دراز کن.» زمانی که او این کار را کرد، آب بر سر مصریان و ارابه‌هایشان فرو ریخت و همه آن‌ها در دریا غرق شدند.
وقتی اسرائیلیان نابودی کامل سپاه مصر را دیدند، به خدا اعتماد کرده و به این باور رسیدند که موسی، پیامبری از جانب خداست.
قوم اسرائیل بسیار شاد بودند؛ زیرا خدا آن‌ها را از بردگی و مرگ نجات داده بود. حال آن‌ها آزاد بودند که خدا را پرستش کرده و او را پیروی کنند. اسرائیلیان سرودهای زیادی را در وصف آزادی خود سراییده و خدا را ستایش کردند، که ایشان را از دست لشکر مصر نجات بخشیده بود.
پس خدا به قوم فرمان داد، که هر سال این رویداد را جشن بگیرند و به یاد آورند که خدا چگونه مصریان را شکست داده و قوم اسرائیل‎ را از بردگی آزاد ساخته است. این جشن پِسَخ نامیده شد. آن‌ها هر سال با بریان کردن بره‌ قربانی به همراه نان فَطیر، آن را جشن می‌‌گرفتند.

داستانی برگرفته از کتاب مقدس: (کتاب خروج فصل ۱۲ آیه ۳۳ تا فصل ۱۵ آیه ۲۱)
Show More
1 of 5

Share This Story, Choose Your Platform!

FacebookXRedditLinkedInWhatsAppTelegramTumblrPinterestVkXingپست الکترونیک

پروژه های مرتبط

پنجاه قصه آذری
پنجاه قصه آذری
Gallery

پنجاه قصه آذری

پنجاه قصه بلوچی
پنجاه قصه بلوچی
Gallery

پنجاه قصه بلوچی

پنجاه قصه کردی
پنجاه قصه کردی
Gallery

پنجاه قصه کردی

لایو ها
لایو ها
Gallery

لایو ها

ثبت ديدگاه لغو پاسخ

© All rights belong to Persian World Radio - 2025

Page load link
Go to Top