شماره: 23- 1041 

 3901 –عیسی نجات دهنده ی من است

جمله کلیدی: خدایا می دونم که اینجایی

 موضوع اجتماعی: اعتیاد

موضوع روحانی: عیسی نجات دهنده ی من است

نویسنده : نازنین

زنان امید

جمله کلیدی: خدایا می دونم که اینجایی

 موضوع اجتماعی: اعتیاد

موضوع روحانی: عیسی نجات دهنده ی من است

 

صدای A: “چطوری؟”

صدای B: ” خوبم .”

صدای A: واقعا؟ حالت خوبه؟»

صدای B: “البته که هستم. همه چیز خوب است متشکرم.»

 صدای A: “اوه… باشه

تا حالا با همچنین کسایی صحبت کردید؟ به شما می گن”که خوبم” اما این حقیقت موضوع نیست

من نازنین هستم و به برنامه ی پر امید زنان امید خوش اومدید.

مژگان: من مژگان هستم و امروز می خوایم داستان گلاره رو برای شما تعریف کنیم. اول ازش خواستیم که کمی درباره خودش به ما بگه نازنین به شما میگه که چی گفت:

 نازنین: “من تو تهران، محله فرشته. تو یه خانواده بزرگ و اصیل متولد و بزرگ شدم. خونمون همیشه پز از مهمونای قد و نیم قد بود که، غذا می خوردن، با هم حرف میزدن و می خندیدن. خلاصه،همیشه صدای خنده از خونمون بلند میشد…و یادش بخیر! هر کسی که به من نگاه می کرد می گفت زندگی خوبی دارم چون تو خونه و محله ی خوبی زندگی می کردم.

 مژگان: زندگی خیلی خوبی به نظر میاد، مگه نه؟ من مطمئنم که خیلی جهات خوبی های خودشم داشته … اما لا به لای همه خوشبختی ها رازی وحشتناک پنهان شده بود. تو دوران کودکیش از طرف بهترین دوست پدرش مورد آزار جنسی قرار گرفت. این داستان از زمانی شروع شد که مدرسه ابتدایی بود و تا 14 سالگیش یعنی راهنمایی ادامه داشت. بعد از اون با خانواده اش از تهران به ترکیه مهاجرت کردن.

توتمام  دوران نوجوونی و جوونیش اون راز  وحشتناک رو تو سینه  ی خودش حبس کرد و ازش کوچکرین حرفی با کسی نزد . او پشت نقاب این که  “همه چیز خوب و رو به راهه!” خودشو قایم کرد او سعی کرد درد، شرم و گناهی تمام این سال ها به دوش میکشید رو با الکل ساکت کنه. یا به نوعی خودشو بی حس کنه. درد بیشتر و عمیق تر میشد رالطه اش با آدمایی که میومدن تو زندگیش خوب یش نمی رفت. حتی چند بار سقط جنین داشت. خودشو کاملا  را از دوستان و خانواده اش جدا کرده بود. الکل دیگه کار ساز نبود و مثل قدیما نمی تونست براش بی حسش کنه  و فراموشی بیاره، خیلیم از استفراغ و هنگ اوور روز بعدش خوشش نمی اومد پس باید دست به دامن چیزه دیگه ای میشد.

 نازنینبهمون بیشتر از چیزایی که گلاره با ما به اشتراک گذاشته میگه برامون

: نازنین: “من 15 سال داشتم که برای اولین ماری جوانا  کشیدم. همانطور که از زمین کنده میشدم و یه فول گفتنی اون بالاها بودم فکر می کردم که هکه چیز چه قدر خوب و عالیه اما بعد از این که تاثیرات مواد کم میشد دوباره میدیم همه چی سر جاشه و هیچ تغییری نکرده . این حالمو بیشتر خراب و احساس بدتری بهم دست میداد. دیگه دوست نداشتم تو دنیای واقعی زندگی کنم و به مصرف مواد ادامه دادم. بالا، پایین ، حس خوب ، حس وحشتناک زندگی من شده بود پر از بالا پایین و حال خوب و بد. ب. هر روز از خواب بیدار می شدم و وانمود می کردم … که همه چیز خوبه پشت ماسک همیشگیم قایم می شدم، هر روز سر کار میرفتم و کاری و که مجبور به انجامش بودم و انجام میدادم. روزا و سالها میگذشت و من مواد مختلف و امتحان می کردم.حشیش، کوکائین، قرص

. فراز و نشیبهای اعتیاد دیوانه وار ادامه داشت»

مژگان: چه قدر خوبه که در زنان امید با شما هستیم. می خواهی داستان گلاره رو ادامه بدیم ببینیم چه طور معتاد به انواع مختلف مواد مخدر شد

. نازنین: باید دورتان خیلی سختی باشه

مژگان: قطعا همین طور بوده- او گرفتار چرخه ی وحشتناک اعتیاد شده بود و مصرفش هر روز و هر روز بیشتر میشد و تو تمام این مدت تنهای تنها بود

 من مطمئنم که خیلی از افراد شبیه به گلاره تنها هستن! دگلاره تو جاهای اشتباه  دنبال عشق میگشت از  مردی به مرد دیگه . امیدوار بود که یکی از اونها اونو دوست داشته باشه و باهاش درسترفتار کنه. ولی هیچوقت اینطوری پیش نرفت رابطه های شکست خورده پشت سر هم- امیدوار بود که شاید “این مرد” بتونه خلاء درون قلبش رو پر کنه. ولی اون خلا برای سال ها اونجا بود و کسی نتونسته بود حتی ذره ای پرش کنه. در همین حین گلاره به عنوان  یه کارمند نمونه بود که شش روز هفته کار میکرد و زیادی پول در می اورد. اما اکثر مردم از اعتیاد او خبرنداشتن. یکی از همکاراش  فروشنده مواد مخدر بود تمام کوکاِین مصرفیشو برای ادامه دادنش  فراهم میکرد.. هر کس که میدیتش اونو  به عنوان یه “زن موفق تو کسب و کار میدید”ريا، او خیلی خوب با این نقاب آشنا بود . به خوبی اجراش می کرد

اونا گلاره ی واقعی  که پشت لباسای فانتزی و شسته رفته که داشت برای کمک فریاد میزد و نمیدیدن  شهرت تجاری خوبی پیدا کرده بود و خانواده ای داشت که دوستش داشتن. نمی خواست هیچ کدوم از اینا رو از دست بده و چیزی تغییر کنه پس به گذاشتن نقاب ادامه میداد

صدای B: “من واقعا خوبم! … همه چیز مرتبه!

برام جای سواله … تا حالا شده اون نقاب رو به صورتتون بزنید؟ … ایا بیشتر زندگی خودتون و صرف تلاش برای براورده کردن انتظارات دیگران کردید در حالی که خودتون  اروم و بی صدا درونتون مردید؟

 مژگان: ایا تا به حالا شده از کسی که دوستش دارید دزدی کنید یا بهش آسیب بزنید؟ یا فقط برای داشتن مواد دروغ گفتید تا روزتونو سپری کنید؟ تا حالا شده از خواب بیدار بشید و یادتون نیاد که شب قبل چه اتفاقی افتاده یا چه جوری رسیدید اونجا؟ گلاره گفت که همه ی اینارو تجربه کرده و متنفر و از اینکه همه چیز از کنترلش خارج بشه

مژگان: در ادامه گفت که:

نازنین: “من تو چرخه معیوب اعتیاد گیر کرده بودم و نمی دونستم چجوری ازش خارج بشم. دلم میخواست کسی یا چیزی را پیدا کنم که منو نجات بده. من به یه قهرمان نیاز داشتم… …کسی که به من توجه کنه و وتقعا ببینه چه اتفاقی داره تو زندگیم می افته و کاری کنه. کسی که برای نجات من بیادو بهم بگه: “امید هنوز زنده است و وجود  داره … راه بهتری هم پیدا میشه.» اما گلاره از کجا میتونست این قهرمان رو پیدا کنه؟ به زنان امید خوش امدید. داستان خیلی غم انگیزیه   ، مگه نه؟شاید بعضی از شما ها بونید که گلاره چه احساسی داشته یا باهاش مخاطب سازی کنید! من شنیده ام که می گن: “یک فرد معتاد،همیشه یک معتاده. نمیدونم چقدر درسته؟ نظر شما چیه؟

مژگان: خوب نازنین،  تو اون زمان گلاره متوجه  این نبود که چه طور کلمات به اون سادگی هویتش رو تشکیل میدن. نمی دونست که  کلمات و افکارش چه نقش مهم و بزرگی تو زندگیش ایفا میکنن. اونارو باور کرده بود و باهاشون زندگی می کرد.

نازنین: هویت شما ، کسیه که خودتون رو می بینید – بخش مهمی از جوهره ی وجودی شماست که چه کسی هستید وچجوری زندگی می کنید- اینطور نیست؟

مژگان: درسته. می بینید، اگر  شما باور داشته باشید که یک معناد هستید با اعتیاد برای مدت طولانی دست  و پنجه نرم خداهید کرد. حتی ممکن مصرف مواد مخدر رو متوقف کنید و به چیزه دیگه ای تغییرش بدید، اما مرکز وجود شما، یعنی ذهنتون بارها و بارها به شما می گویه که شما هنوز معتاد هستید. و اگر شما یه معتاد هستید، پس نمی تونید کار زیادی برای تغییر انجام بدید، می تونید؟          پس  مثلا اگر من شما رو معتاد خطاب کنم، مثل اینه که برچسبی روی شما زدم که میگه شما چه کسی هستیدو اگر شما این برچسب را به عنوان کسی که هستید بپذیرید – به عنوان هویت شما – پس چجوری می تونید معتاد نباشید؟ ایا شما هم خودتون رو به این شکل می بینید؟ خب… یه چیزی هست میخوام بهتون بگم که میتونه طرز فکرتونو  رو تغییر بده. ایا می دونید که کلام خدا می گه که او برنامه هایی برای موفقیت و سعادتمندی شما داره و به شما اسیب نمی رسونه؟ (ارمیا 29: 11) اگر به این باور دارید و معتقدید که خدای دوست داشتنی شما رو به عنوان مرد یا زن با هدف خاص افریده …پس  اون وقته هویتت عوض میشه .شما می دونید که توسط خدا افریده شدید و دوستتون داره.

نازنین: بنابراین  شما می تونید برای خلاص شدن از تمام برچسب هایی که دیگران روی شما زدن کار کنید …

مژگان:… یا برچسب هایی که ممکن است مثا گلاره خودتون  رو خودتون بزنید مثل وقتی که گلاره گفت: “من یک معتاد هستم و هیچ کاری نمی توانم در این مورد انجام بدم.” ایا تفاوت رو احساس مکنید؟ شما می تونید به خودتون بگیید: “من یک قربانی یا معتاد یا  آدم بی فایده ای نیستم. این کلمات ممکن  نحوه رفتار من رو توصیف کنن اما تعیین نمی کنن که من چه کسی هستم. من یک انسان هستم که در شمایل خدا افریده شدم. من بسیار ارزشمند و دوست داشتنی هستم، مهم نیست که چه کاری انجام داده ام یا چه اتفاقی برای من افتاده .

نازنین:” حالا تو چی؟ بعضی از برچسب هایی که ممکن  در مورد خودتون پذیرفته باشید چی هستن؟ … ترسو؟ … تنبل؟ … ضعیف؟ … بی استفاده? …  مجرم و گناه کار؟ ایا می تونید ببینید که چجوری این برچسب ها میتونن رو نحوه رفتار شما تاثیر بذارن؟ برای مدت طولانی، گلاره این دروغ و  باور کرد که او نو تمام عمرش معتاد خواهد بود. که هیچ قهرمانی برای نجات او وجود ندارده. تا زمانی که حقیقت رو پذیرفت و یاد گرفت که “حقیقت می تواند او را ازاد کند” (1 یوحنا 8: 32) او ازاد شد … ازاد تا به همون شیوه ای زندگی کنه که برای زندگی کردن افریده شده. نه به عنوان یک قربانی، یک معتاد یا الکلی، بلکه به عنوان یک زن قدرتمند خدا. بیایید بقیه داستان گلاره رو بعد از یه سرود پرستشی زیبا  بشنویم … به زنان امید خوش اومدید. ما از گلاره خواستیم که به ما بهمون بگه چجوریتونست به اعتیادش به کوکائین و سایر مواد مخدر غلبه کنه و چجوری خدای واقعی رو شناخت. خب مزگان جان می شنیم

مژگان: گلاره دومین فرزند زنده خودشو به دنیا اورد، یه پسر بچه که هفت هفته بعد  سخت مریض شد و یه شب تنفسش کاملا متوقف شد گلاره همسرش به بیماستان میرسوننشو دکترا زیر چادر اکسیزنقرارش میدن. دکترا به گلاره و همسرش گفتن که حال پسرشون اصلا خوب نیست. سرفهاش به تدریج بدترمیشد شد و تا حد خفگی پیش میرفت. تشخیص داده شده بود که سیاه سرفه و ذات الریه داره. تو اون موقع ترکیه زندگی می کرد ، تو حومه یه محله ازطبقه متوسط. احساس کرد که این اتفاق نباید رخ بده، اما او سریع به خودش اومد  که مریضی هیچ حد ومرزی نمی شناسه. و مهم نیست که چقدر پول داری، یه مریضی  هنوزم می تونه زندگیت رو ازت بگیره.

نازنین: ایا سخت نیست که ببینید فرزنداندتون داره رنج می بره؟ حتما خیلی احساس درموندگی می کنید و حاضرید هر کاری براش انجام بدید که خوب شه اما گاهی اوقات، هیچ کاری از دست شما بر نمیاد.

مژگان: گلاره دو بار سقط جنین رو تجربه کرده بود  و نمی توانست فکر از دست دادن بچه ی سومشو رو تحمل کنه. پرستار بهش یاد داده بود ک هچجوری بچهشو روی پاهاش بذاره. سرشو بین زانوهاش قرار بده و به پشتش بزنه تا خلطش خارج بشه و دماغ و دهنشو تمیز کنه.

نازنین: گلاره میگه: نو اینجورمواقع تنها کاری که میتونی انجام بدی اینه که سعی کنی زنده بمونی. من هنوز در حال بهبودی از زایمان سزارین پسرم بودم و بدنم به دفع دود تنباکو، الکل و مواد مخدر واکنش نشان می داد.  به طور معمول زندگی خودم رو با این چیزها پر می کردم. تا از مواجه شدن با واقعیت دردناک جلوگیری کنم.  من حتی کارم رو نداشتم که مشغول باشم! هر روز الکل و مواد مخدر زیادی مصرف می کردم، اما من یه معتاد معمولی نبودم. من خانواده ای داشتم که منو دوست داشت و یک آدم حرفه ای موفق! یه شب که خیلی درمونده و خسته بودم دکتر به من و همسرم گفت که امیر، پسرمون خیلی دووم نیاره و بچه هایی تو سن اون از این مریضی جون سالم به در نمی برن .                 

مژگان: این اخرین تیر بود» تیر خلاص! بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم! مگه میتونه این طوری باشه؟ حقیقت نداره؟ هزارتا سوال تو سرم بود… با این حال کسی نبود که به هیچ کدومشون جواب بده. من از دوماه قبل از روی که پسرم رو به بیمارستان رسیده بودیم ترک نکرده بودم و قصد ترک کردنم نداشتم. یک بار دیگه، بالای چادر اکسیژن پلاستیکی شفاف رفتم و پسرمو نگاه کردم و دست کوچیکش رو تو دستم که دستکش پلاستیکی پوشیده شده بود گرفتم. قفسه ی  کوچیک سینه اش  تند تند بالا و پایین میرفت و برای نفس کشیدن تقلا میکرد. خیلی کوچیک به نظر می رسید، با این حال که وقتی به دنیا اومد، بزگترین نوزاد تو بخش بود. لوله ها… دستگاهها… …اسپاسمهای وحشتناک بعد سرفهدکترا و پرستارا هر کاری از دستشون بر میومد و انجام داده بودن. جایی و کسی و نداشتم که ازشون کمک بخوام . فهمیدم که هیچ کنترلی به زنده بودن  و مرده اش ندارم. خیلی تنها بودم و  احساس درموندگی میکردم… گلاره می خواست به خونه بره و با دختر سه ساله اش آیلین باشه.اما چجوری می تونست امیر رو ترک کنه؟ اگه وقتی اون اونجا نبود بمیره چی؟ او هرگز خودشرو نمی بخشه. ذهن او با افکار نا امید کننده، ، خاطرات وحشتناک از سوء استفاده ی دوران کودکی پر شده بود، همه اینا کمرشو خم کرده بود. روی زمین بیمارستان زانو زد و به خدایی که حتی نمیشناختش گریه کرد.  او می دونست که خدا وجود داره… او جایی تو بهشت منتظر امیر بود. مطمئن بود که همه ی اینا مجازاتی برای تمام سال هایی که از خودش بیخود بود و سرپیچی کرده بود … استفاده از الکل، مواد مخدر، چندین بار سقط جنین ونرفتن به کلیسا و دعا نکردن، همه و همه! تو ادامه میگه

 نازنین: زانو زدم و به خدا گریه کردم و یادمه چیزی شبیه به این گفتم: “اخدایا، صدای منو می شنوی؟! اگر واقعی هستی، زندگی امیر رو بگیر ولی زندگی منم بگیر. نمیخوام با این فکرکه برای مادر بودن لایق و مناسب نیستم زندگی کنم .دیگه نمیتونم ادامه بدم لطفا منو ببخش.» از اعماق قلبم شروع به ناله زاری برای خدا کردم. من تو پایین ترین و پست ترین نقطه ای بودم که می تونستم باشم … من یه خرابکار بودم و فقط میخواستم بمیرم. طوری با خدا حرف می زدم که انگار واقعا داره گوش میده. که روی زمین بیمارستان دراز کشیده بودم و اشک صورتمو پوشونده بود، احساس ارامش باورنکردنی داشتم. مثل یک پتو بود که منو پوشونده بود- یک “وقفه” عجیب و غریب ، یه سکوت عمیق وسط دنیایی از غم و اندوه – چیزیکه تا اون موقع حسش نکرده بودم. یهو انگار تمام اون غم و اندوه از قبم برداشته شد، من می دونستم …  فقط می دونستم که امیر خوب میشه ، منم همینطور. زیر اون “پتوی ارامش” مثل یه جنین تو شکم مادرش جمع شدم و خوابم برد. بعد از دو ماه این اولین باری بود که با آرامش خوابیده بودم ارام خوابیدم. صبح روز بعد با صدای دکترا و پرستارا تو اتاق از خواب بیدار شدم. انها بهاخرین جواب سی تی اسکن امیرخیره شده بودن. سردرگمی و هرج و مرج زیادی بین کارکنان وجود داشت، چون جواب سیتی اسکن دو روز قبل را با تستی که اون روز صبح گرفته شده بودفرق داشت. دکترها گیج شده بودن…  نمیتونستن چیزیو که میبینن باور کنن! مطمئنید که جواب تست درسته ؟این جواب نشون میده که ذات الریه پسر کوچولو کاملا از بین رفته ” دکترای بیشتری به اتاق اومدن تا دوباره بررسی کنن. داد زدم “چه خبره؟”

مژگان:  “خدا رو شکر! خدا رو شکر! عیسی پسر شما را شفا داد!» پرستارا و دکترا با صدای بلند در موردش صحبت می کردن و خدا رو شکر میگفتن. داشتم خواب میدیدم؟ میتونست معجزه باشه؟ ایا خدا واقعا فریاد منو برای کمک و شفای پسرم را شنید؟ و اون ارامش شگفت انگیز چی بود که باعث شد اینقدر راحت استراحت کنم؟ امیر سه روز بعد از بیمارستان مرخص شد. من به اون لحظه ی دعا، لحظه ی صلح فکر میکردم و هیز چیز دیگه ای برام مهم نبود. امیر شفا گرفته بود و قرار بود زندگی طولانی رو در پیش داشته باشه!

ایا تا حالا شده تو یه فصلی از زنگیتون احساس کنید که همه چیز اشتباه پیش میره و در مقابل این نبرد جان فرسا راهی به جز تسلیم شدن ندارید ؟تا حلا شده احساس کنید که هیچ راهی برای خارج شدن از شرایط بد وجود نداره؟ یا همین الان مثل گلاره حس میکنید که زندگی خیلی سخته؟ اگر این طوری احساس میکنی… تسلیم نشو!! خدایی هست که تو رو خیلی دوست داره. او انقدر شما را دوست داره که پسر خودش، عیسی مسیح رو فرستاد که برای شما برای شما جوشنشو فدا کنه تا بخشیده شید و زندگی ابدی داشته باشید. او پسر خود، عیسی مسیح رو برای غلبه به شر به این جهان فرستاد.. فقط به اطرافت نگاه کن… بیماری… خشونت… سوء استفاده… اعتیاد… فقر… مرگ. هیچ کدام از اینها ان چیزی نیست که خدا برای قومش بخواد. خدا خوب و کامل. خدا پر از عشق … و بخشش… و فیض… و صلح… و عدالت. شیطان می دزده و نابود می کنه. اما خداوند من و شما را افرید تا یک زندگی کامل و شاد داشته باشیم. در واقع، او شما رو به عنوان یک معبد برای روح مقدس خودش،  برای زندگی کردن  قرار داد. تنها کاری که باید انجام بدید اینه که از او بخواهید شما را ببخشه. او میاد و در درون شما زندگی میکنه.

نازنین: شرایط شما ممکن  یک شبه تغییر نکنه، اما من می تونم تضمین کنم که شما تو قلب خودتون به ارامش و صلحی میرسید که قبلا تجربه اش نکردید … صلحی که فراتر از درک شماست.

گلاره گفت: عیسی زندگی من  و پسرم رو نجات داد. من یه مخلوق یه آدم جدید هستم. تو هم میتونی باشی ! کلام خدا، کتاب مقدس می گه: “ نیکان فریاد برآوردند و خداوند صدای ایشان را شنید و آنها را از تمام سختیهایشان رهانید. 18خداوند نزدیک دلشکستگان است؛ او آنانی را که امید خود را از دست داده‌اند، نجات می‌بخشد. و کسانی را که در روح خرد شده اند نجات می دهد. ” (مزمور 34: 17-18) امیدوارم شما هم عیسی رو بشناسید. تو موقع نیاز، نام او رو صدا بزنید تا وقتی که به شماجواب بده. او شما رو ناامید نخواهد کرد.» ایا داستان گلاره امروز قلب شما رو لمس کرد، همانطور که من وقتی رو شنیدمش، به قلبم نشست؟ خب عزیزان شنونده وقتشه که بریم شما می تونید با ما تماس بگیرید  … ما دوست داریم صدای دلنشین و داستان های زنگی پر از رمز رازتونو بشنویم. مژگان می خوای قبل رفتن برای شنوندگانمون دعا کنی؟

حتما… خدای پدر، ای خالق اسمان و زمین، از تو سپاسگزاریم که هر یک از ما رو افریدی. از تو برای عشق و بخشش خود در عیسی مسیح تشکر می کنیم. ما برای دوستامون دعا می کنیم – برای کسی که در اعتیاد گرفتار شده . ما دعا می کنیم که  تو رو  پیدا کنه و از این اعتیاد آزاد وخلاص شه. لطفا به او نشون بده که دوستش داری، که برای توارزشمند  و می خوای که به اینده امیدوار باشه. نشونه های پدرانه ی خودتو بهش عطا کنی.. در نام عیسی مسیح امین

 نازنین مرسی مژگان جان از دعای قشنگت از خدا براتون برکت و معجزه می خوایم. ما مشتاقانه منتظر هستیم که به  زودی با شما باشیم. خدانگهدارتون