داستان شماره : 007 – لکه سیاه
موضوع:
جمله کلیدی: خدا اشتباهات ما رو میبخشه
تگ: لکه سیاه – فرچه – مزرعه
آیات: عیسی اونقدر ما رو دوست داره که اشتباهات ما رو با زندگی خوب و کامل خودش مپوشونه
نویسنده: سحر
گوینده: نازنین ، سحر ، مهتاب
لکه ی سیاه ناپدید شده
سال ها پیش پسری به نام دیوی تو یه مزرعه زندگی می کرد. مزرعه خیلی بزرگ بود و کارهای زیادی داشت / مثل مراقبت کردن از حیوونا / پروش گیاه ها و درست کردن غذا برای اعضای خونواده .
دیوی یه خواهر بزرگتر داشت که اسمش آنجی بود و یه برادر بزرگتر به نام جو و یه خواهر به اسم مری که یکمی از دیوی بزرگتر بود.
یه روز پدر و مادر دیوی به اونها گفتن که باید برای چند روز برن سفر …
چون اونا مطمئن بودن که بچهها به اندازه کافی بزرگ شدن که بتونن از خودشون مراقبت کنن و کارها مزرعه رو انجام بدن .
اونا انجی رو که از همه بزرگ تر بود / سرپرست کردن چون کاملاً بزرگ شده بود و میتونست از خودش و بچه ها مراقبت کنه
دیوی میدونست که واقعاً بزرگ نشده ولی
فکر می کرد که خودش باید ریئس باشه واصلا خوشش نمیومد که خواهرش سرپرست باشه و بخواد بهش دستور بده و رئیس بازی دربیاره ….
یکم بعد وقتی مامان از خونه دور شدن معلوم شد که انجی اونقدرها هم رئیس نبوده
واااای بچه ها فکر کنید اونها کاملا آزاد بودن که هر کاری دوست داشتن و می خوان انجام بدن !
هر موقع دوست داشتن بخوابن / هر موقع دلشون میخواد بیدار بشن .
هر موقع میخوان غذا بخورن و بازی کنن / وقتی دوست داشتن کار کنن یا اصلا هیچ کاری نکنن . این عاااااالی بود
بچه ها هفته خوبی داشتن . هر کاری دلشون میخواست میکردن
اونا هر روز بستنی شکلاتی / پاپ کورن و پنکیک و کلی چیزای خوشمزه دیگه درست میکردن و میخوردن….
البته اینم بهتون بگم هاااا اونا کارهای مرزعه رو هم انجام میدادن : مثل علف دادن به گاوا ، غذا دادن به حیوونا ، جمع آوری تخم مرغا و
خرد کردن چوبا. اما بیشتر وقتشون و فقط بازی میکردن کلی چیزای خوشمزه میخوردن و کلی سرگرمی داشتن
امااا یه روز صبح آنجی یه دفعه متوجه شد روز بعدش مامان و بابا قراره برگردن خونه .
وااای بچه ها اونا یه نگاه به دور وورشون و خونه انداختن
فکر کنید کلی ظرفای کثیف رو میز بود.
همه ی اسباب بازیا ریخته بودن روی زمین
تختا مرتب نشده بودن/ حوله ها و لباس های کثیف روی زمین پهن. تو حیاط کلی آشغال روی زمین ریخته بود و هنوز وسایل باغچه همه جا پخش بود
و حتی انباری که به پدرشون قول داده بودن مرتب کنن هنوز همون شکلی بود و تمیز نشده بود
آنجی خیلی نگران شده بود . میخواست وقتی مامان و بابا به خونه می رسن همه چیز عااالی به نظر برسه.
چون اونها آنجی رو مسئول کرده بودن و اون دلش میخواست که مامان و بابا بهش افتخااار کنن .
به خاطر همینم شروع کرد به رئیس بازی درآوردن .
آنجی یه دفعه شروع کرد به دستور دادن به جو :
آنجی :
تو وسایل باغبونی رو بذار تو انبار و اونجا رو حسابی تمیز کن .
بعدم به مری دستور داد و گفت :
آنجی :
تو ظرفها رو بشور و کف آشپزخانه رو تمیز کن
به دیوی هم گفت
آنجی:
خونه رو از بالا تا پایین گردگیری کن، به جز سالن.
چون همه میدونستن چیزهایی که مامان تو سالن گذاشته خیلی گرون قیمته و شکنندهتر از اونیه که دیوی بخواد اونا رو پاک کنه!
اون فقط اجازه داشت وقتی گردگیریش تموم شد به آنجی کمک کنه که تختا رو مرتب کنه و و لباسها رو بشوره .
اما بچه ها دیوی از گردگیری متنفر بود.
او از مرتب کردن رختخوابا و و شستن لباس ها اصلا خوشش نمیومد . اون دلش میخواست بره بیرون و به جو تو انجام کارهای بزرگتری کمک کنه.
اما انجی مسئول بود و دیویم مجبور بود تا دستورا و حرفاش و گوش کنه اما از درونش خیلی خیلی عصبانی بود و دلش میخواست داد بزنه ….
انجی اونقدر مشغول کار بود که حتی وقت نداشت ناهار بپزه ، به خاطر همینم هرچی تو یخچال بود سرد سرد خوردن
دیوی واقعا خسته شده بود. اون دلش میخواست بستنی درست کنه و دوباره کلی خوش بگذرونه ،
دیوی: ای بابا من دیگه خسته شدم و دلم میخواد بستنی بخورم
اما آنجی همچین اجازه ای بهش نمیداد
اون بهش گفت :
آنجی :
امروز بعدازظهر باید دوباره کمک کنی، باید تمام کفش ها و چکمه ها رو با واکس و برس مشکی براق کنی. بعدم بریی و فرش ها رو مرتب و تمیز کنی .
به مری هم گفت
آنجی :
باید بری و لوبیاهای باغ و بچینی
جو هم باید حیاط و مرتب کنه »
دیوی از درون بیشتر و بیشتر احساس عصبانیت می کرد. از نظر اون بدترین کار دنیا واکس زدن کفشا و چکمه ها بود. چون اونا خیلی کثیف بودن و خیلی راحت میتونستن لباسا و دستاتو حسااابی و کثیف کنن
همونطوری که دیوی داشت کفش ها رو تمیز میکرد و برق مینداخت ،
انجی تصمیم گرفت تا سالن و گردگیری کنه و جارو کنه
سالن یک اتاق خیلی قشنگ و زیبا پر از بهترین وسایلی و چیزهای که مامانشون اونجا گذاشته بود . اونا اجازه نداشتن اونجا بازی کنن .
اونها فقط زمانی به اونجا می رفتن که مهمون واسشون میمود
بچه ها / همینطور که انجی تو سالن بود متوجه شد که دیوی خیلی خوب کار نمیکنه و یجورایی داره از زیر کار در میره.
پس بهش گفت :
آنجی :
ای بابا مثل حلزون میمونی خیلی داری آروم کار میکنی بجنب دیگه کلی کار دیگه مونده که باید انجام بدی
راوی :
دیوی که حسابی لجش در اومده بود تو همون لحظه اونقدر عصبانی شد که دیگه متوجه نبود چکار میکنه و قبل از اینکه به خودش بیاد یه برس واکسی و به طرف آنجی پرتاب کرده .
برس درست از کنار سر انجی رد شد و رفت و رفت و رفت و درست خورد وسط دیوار سالن .
ای وااای
دیوی با وحشت به لکه ی سیاه بزرگی که روی کاغذ دیواری گرون قیمت سفید و طلایی سالن درست شده بود همینجوری خیره شده بود . بعدشم از ترسش دوید بیرون و تو انباری قایم شد
بچه ها / دیوی مدت زیادی تو انبار ی موند
اون به این فکر میکرد که مادرش چقدر اون سالن قشنگ و دوست داره ، و وقتی ببینه که چه اتفاقی افتاده از اینکه بعدش چی میشه احساس وحشتناکی داشت و حسابی ترسیده بود .
اون فکر میکرد که تنبیه این کارش چی میتونه باشه …
خیلی از دست انجی عصبانی بود. چون فکر میکرد همش تقصیره اونه/ اگه اینقدر رئیس بازی درنیاورده بود اون عصبانی نمیشد و همچنین کار وحشتناکی انجام نمی داد
دیوی : همش تقصیره خودشه و اگه بهم نمیگفت این کارو بکن اونکارو بکن چنین اتفاقی نمیوفتاد
وقتی که جو دیوی رو تو انباری پیدا کرد هوا حسابی تاریک شده بود.
جو می دونست چه اتفاقی افتاده . اما چیزی نگفت.
او فقط دیوی رو برای خوردن شام برد خونه تا قبل از خواب غذا بخوره .
اما دیوی اصلا خوابش نمیبرد . اون می دونست که مامان و بابا صبح برمی گردن همه چیو میفهمن
همش به این فکر میکرد که فرار کنه ، اما جایی نبود.
پس سرش و برد زیر پتو و حسابی گریه کرد و اشکاش ریختن روبالش
صبح وقتی مامان و بابا برگشتن خونه ،
از اینکه بچه ها کارا خوب رو انجام دادن و همه چی مرتب و تمیزه بود خیلی خوشحال شدن .
ولی اونا تعجب کرده بودن که دیوی چرا اینقدر ساکته و هیچی نمیگه/ اونا فهمیده بودن که دیوی اصلا به غذاش لب نزده و هیچی نخورده حتی مامانش فکر کرد که مریض شده و یه قاشق بزرگ داروی بد مزه بهش داد ،
دیوی می دونست مامانش هنوز سالن و ندیده ،
ولی اون اونقدر شجاع نبود که بخواد بگه چه اتفاقی افتاده. اون فقط نگران بود …
بعدش / بدترین اتفاق ممکن رخ داد….
آقا و خانم جانسون از یه شهر دیگه اومده بودن که اونا رو ببینن
اره واسشون مهمون اومده بود
خب مامانم که مهمونا رو میبرد تو سالن مهمونی .
دیوی شنید که مامانش اونا رو به سالن دعوت کرد.
دیوی :
واااای نه!
الان که اونا رو ببره تو سالن و اون لکه گنده سیاه و رو دیوار ببینن چی میشه
راوی :
دیوی خیلی خجالت می کشید!
و همش منتظر بود تا صدای جیغ مامانش و بشنوه
اما بجاش یهو صدای فریاد خانم جانسون رو شنید:
خانم جانسون :
وااای خدای من چه سالن قشنگی دارید
راوی :
دیوی تعجب کرده بود فکر میکرد داره اشتباه میشنوه ! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
لکه سیاه درست روبروی در بود.
اصلا هیچ راهی وجود نداشت که کسی / اون لکه ی بزرگ سیاه و وحشتناک و نبینه
دیوی یواشکی نزدیک در شد و تو سالن و نگاه کرد.
اون از چیزی که میدید شوکه شده بود و باورش نمیشد ، فقط با دهن باز وایساده بود و خیره شده بود.
باورش نمیشد دیوار دقیقاً همونجوری بود که قبل از پرت کردن برس کفش بود.
دیوی : ععععع چی شده باورم نمیشه من دارم خواب میبینم آخه کی میتونه اون لکه ی به اون زندگی و محو کرده باشه دارم خواب میبینم نیستش
کاغذ دیواری با اون لکه سیاه بزرگ الان کاملاً سفید و تمیز بود و دقیقا مثل بقیه دیوار با رنگ طلایی تزیین شده بود
چطور همچین چیزی ممکنه انگار داشت خواب میدید
بچه هااا همینجوری که دیوی داشت از لای در نگاه میکرد
مامان: دیوی پسرم، خجالت نکش، بیا پیش ما
دیوی همینجوری رو صندلی نشسته بود و کل بعد از ظهر و به دیوار خیره شده بود اصلا نمیتونست همچین چیزی رو باور کنه
بعد از چای و کیک مهمونا رفتن خونشون .
اما دیوی تو سالن موند تا آخرین نفری باشه که از سالن میاد بیرون وقتی همه رفتن ، رفت سراغ دیوار و از نزدیک بهش خیره شد.
یه نفر یه تیکه از کاغذ دیواری رو بریده بود و دوباره یه تکه ی دیگه جاش گذاشته بود تا کاملاً روی لکه سیاه و زننده رو بگیره …
کاغذ خیلی با دقت و بریده شده بود تا لبه های بریده شده اصلا معلوم نباشه و دقیقا شبیه بقیه دیوار باشه بعدشم لبه های کاغذ و خیلی با دقت سنباده زده بودن تا جای اضافه شده ی کاغذ جدید هیچ برآمدگی نباشه .
دیوی اونقدر خوشحال بود که موقع شام دو برابر غذا خورد اون اونقدر خورد که ناهار ظهرم که نخورده جبران کنه .
دیوی دوباره شروع کرد به خندیدن و شوخی کردن
دیوی : خیلییی گشنم بود من اصلا چرا ناهار نخورده بودم من اصلا از این کارا نمیکردم بعد غذا بریم بازی کنیم بچه ها
مامان از اینکه میدید داروها حال دیوی رو بهتر کرده خوشحال بود !
بعد از شام دیوی رفت پیش آنجی و اون و محکم بغل کرد و در گوشش گفت : مچکرم
«متاسفم که قلم مو را به سمتت پرتاب کردم
تو درستش کردی، نه ؟
آنجی:
اره یه تکه از همون کاغذ دیواری رو تو اتاق زیر شیروونی پیدا کردم و همون شکلی بریدم ، بعدم لبههاش و صاف کردم و با خمیر آرد چسبوندمش اونجا / منم متاسفم دیوی
اووووم خب میدونی بیشتر تقصیر من بود. من نباید اینقدر رئیس بازی در میاوردم ..حق داشتی که دوست داشته باشی یه چیزی سمتم پرت کنی!»
دیوی : دوست دارم تو خواهرمهربون و خوشگل منی
آنجی : منم دوستت دارم
بچه ها هیچکس نفهمید اون روز چه اتفاقی افتاد
مامان باباشم که بعدها فهمیدن چه اتفاقی افتاد ه اصلا دعواشون نکردن
دیویم هرگز فراموش نکرد و فهمید وقتی یه نفر اونقدر دوسش داره که اشتباهاتش و بپوشونه و اون از نتیجه ی کار اشتباهی که کرده نجات بده چقدر با ارزشه و مهمه
بچه ها چنین شخصی شما رو یاد کسی نمیندازه؟
آره! درسته عیسی مسیح //
عیسی اونقدر ما رو دوست داره که اشتباهات ما رو با زندگی خوب و کامل خودش مپوشونه .و به ما فرصت میده تا کارهای خوب انجام بدیم و برای همیشه بهترین زندگی رو داشته باشیم
به نظرتون این خبر عالیییی نیست بچه ها ….
( آیه ساده سازی شده ( یا : آره درسته خداوند اونقدر مارو دوست داره که اشتباهات ما رو میبخشه)
او ما را از مرگی که به خاطر گناهانمون مستحق اون بودیم نجات داد
آیه ساده سازی شده (یا : او ما رو از نتیجه ی اشتباهاتمون نجات داد و کمکمون کرد تا خوب زندگی کنیم )
[/
Leave A Comment